آزادی

ما خواهان افغانستان آزاد، مستقل، دموکرات، سیکولار و عاری از هرگونه تبعیض لسانی، سمتی و مذهبی هستیم

آزادی

ما خواهان افغانستان آزاد، مستقل، دموکرات، سیکولار و عاری از هرگونه تبعیض لسانی، سمتی و مذهبی هستیم

بنیادگرایی اسلامی در خدمت نظام جهانی سرمایه

درآمد
در دهه‌ی اخیر، بعد از حادثه‌ی مرموز یازده سپتامبر ٢٠٠١، بعضی از شخصیت های چپ و حتی بخشی از اعضای فعال درون سازمانهای مارکسیستی در اروپا و آمریکا پیشنهادی مبنی بر بحث درباره امکان ایجاد دیالوگ (گفت‌‌‌وگو) بین جنبش های ضدگلوبالیزاسیون سرمایه و بنیاد گرائی اسلامی را (در جهت ایجاد احتمالی اتحادها و ائتلافات) مطرح ساخته اند که بررسی چند و چون آن حائز اهمیت است. پیش از پرداختن به این پیشنهادات بحث انگیز، علاقه دارم به چندین نکته‌ی اساسی درباره تعریف، پیدایش و ویژه‌گی های این بنیادگرائی بپردازم:

١ - بنیادگرائی دینی صرفا به مسلمانان و کشورهای اسلامی محدود نمی‌شود. امروز ما شاهد حضور و رشد انواع واقسام بنیادگرائی در مسیحیت، یهودیت، هندویسم و.. در اقصا نقاط جهان هستیم.

٢ - بنیادگرائی ، از تبعات و عوارض ساختاری منطق حرکت طبقاتی و امروزه سرمایه در سطح جهانی است. در جامعه‌ی معاصر، بنیادگرائی‌دینی عامل نیست، بلکه معلولی است که در بطن و متن رابطه ی تاریخی “مرکز- حاشیه” پدید آمده و امروز به عنوان یک جنبش سیاسی عمل می‌کند. همان‌طور که صهیونیسم (بنیادگرائی یهودیت = امت گرائی قوم بنی اسرائیل) معلول فعل و انفعالات مرحله‌ای از تکامل سرمایه داری اروپا در “عهد زیبا” (١٨٨٥-١٩١٤) است، بنیادگرائی اسلامی نیز به عنوان یکی از بنیادگرائی های عصر کنونی در کشورهای حاشیه‌ای اسلامی، معلول فعل و انفعالات سیاسی و اجتماعی عمل‌کرد نظام جهانی سرمایه در مرحله‌ی تشدید گلوبالیزاسیون و مقاومت دربرابرآن و یا هم راهی با آن، می باشد. بنیادگرائی اسلامی اساسا متکی است بر برگشت به صدراسلام و استقرارخلافت اسلامی براساس دیدی دگماتیستی که از درون متون کلاسیک علمای اسلامی تاحدی روشن بین  و یا از اعتقادات و آداب و رسوم دینی و مذهبی مردم عادی بیرون نیامده است، بلکه ساختار آن به عنوان یک جنبش سیاسی توسط عمل‌کردهای سیستماتیک نظام جهانی سرمایه (امپریالیسم) در کشورهای جهان سوم، ریخته شده و توسط نیروهای ارتجاعی و تاریک اندیش و طبقات کمپرادور بومی آن کشورها مورد حمایت قرار گرفته است.

 نکاتی درباره بنیادگرائی

١ - بنیادگرائی اساسا یک پدیده سنت محور (سنت گرا = سنت پرست) است. این جنبش هر نوع مدرنیته (تجددطلبی) را نفی می‌کند. با رد و یا نفی مدرنیته، بنیادگرایان به صف نیروهای ضد تاریخ پیوسته و اصول حاکم بر جهان بینی خود را مافوق تاریخ، غیرقابل تغییر و ایستا محسوب می‌دارند.

در تاریخ جوامع بشری، مدرنیته که موجب حضور و رشد دموکراسی ، سکولاریسم و لائیسیته گشته، یک گسست مهم در تاریخ جهان دررابطه با حقوق مردم به‌حساب می‌آید. مدرنیته در قرن پانزدهم مقارن با شکل‌گیری و رشدطبقات جدید ضدفئودالی و مشخصا رشد مناسبات سرمایه داری در اروپا شروع شد و سپس به نقاط دیگر جهان نفوذ کرد.

مدرنیته بر آن بود که بشر مسئول و حاکم بر سرنوشت خویش است و انسانها حق تعیین سرنوشت دارند. بر این اساس، مدرنیته با طرد ایده‌ئولوژیهای حاکم در جوامع پیشامدرن، نه تنها رشد پروسه‌ی دموکراسی خواهی را در جامعه منعکس می‌ساخت، بلکه با تبلیغ و ترویج جدائی جدی و اصیل دین و مذهب از دولت، از سکولاریسم دفاع می‌کرد. از نظر تاریخی، رابطه‌ی پیچیده ی مدرنیته، دموکراسی و سکولاریسم و فراز و نشیب های آن در تاریخ معاصر جهان نقش موثری داشته است. بدون تردید، رابطه پیچیده این سه پدیده و تحول آنها در پانصد سال گذشته ی تاریخ سرمایه داری، به جهت منطق ارزش افزائی و انحصارگرای حرکت سرمایه با محدودیت ها و موانع بی‌شماری روبه‌رو گشته اند. ولی تاریخ رشد این سه پدیده‌ی “واقعا موجود”، به پایان عمر خود نرسیده و بعد از نابودی سرمایه داری و استقرار سوسیالیسم ، بازهم‌چنان و تا زمانی که طبقات

 

ازبین نرفته باشند، به رشد خود ادامه داده و به مراحل عالیتر رشد و تحول خود خواهند رسید.

٢ - بنیادگرائی دینی یک پدیده‌ی نوظهور نبوده و درتاریخ پیوسته درخدمت ارتجاعی‌ترین طبقات حاکم قرارگرفته است. از جمله بنیادگرایان عصر سرمایه‌داری، روشن‌گری و روشن‌فکری را ابتدای “ضلالت مدرن” می‌دانند. بدین مناسبت بعضی از متفکرین، بنیادگرائی را “بی خرد گرائی” تعریف کرده اند. بر اساس این بی خرد گرائی، اندیشیدن نوعی اخته‌گی بوده و فرهنگ مبتنی بر تفحص علمی و انتقادی از نظر بنیادگرایان شرک آفرین و یا مظنون قلمداد می‌شود. در جنبش های تجددطلبی، درجامعه‌ی علمی و جهان روشن‌فکری، به اختلاف نظر روی مسائل حتی اصولی علوم دقیقه - به‌طور نمونه در ریاضیات، فیزیک، شیمی وـ به سان شیوه ای برای ارتقاء معرفت شناسی و دانش انسان ارج می نهند. در صورتی‌که بنیادگرائی اختلاف نظر روی مسائل فقهی،اجتماعی و علمی را عموما شرک و یا مصداق خیانت می‌داند. براساس این باور، بنیادگرایان زمانی که قدرت سیاسی را در جامعه قبضه می‌کنند، برای ترویج “وحدت کلمه” هر مخالفی را که “غیر خودی” می‌یابند، عامل “فتنه” خوانده و در اکثر مواقع به‌طور فیزیکی او را از بین می‌برند. در این امر، بنیادگرایان امت پرست شباهت هائی با نو محافظه کاران حاکم بر کاخ سفید دارند. نو محافظه کاران نیز جهان فعلی را بین “خودیها” (آن کشورها و دولتهائی که به فرمان و نیت راس نظام جهانی بدون قید و شرط گردن می نهند) و غیر خودیها (کشورها و دولتها و نیروهائی که “تروریست”، “گردن‌کش” و “شرور” هستند) تقسیم می‌کنند. این شباهت ها فقط به نوع تقسیم جهان و برخورد با “غیر خودیها” محدود نمی‌شود. شباهت های موجود بین آنها در گستره ی فرهنگی هم به‌روشنی دیده می‌شود.

 

٣ - بنیادگرائی و به‌ویژه امت گرائی، که واحد جامعه را با فرهنگ آن ـ ‌آن هم “فرهنگی” که به یک دین و یا مذهب تقلیل می‌یابد ـ  تعریف می‌کند، در واقع استراتژی امپریالیسم را که تلاش می‌کند “تلاقی تمدن ها ” را جای‌گزین تضاد بین کشورهای

امپریالیستی “مرکز” و کشورهای حاشیه ای جهان سوم سازد، توجیه می‌نماید.

 

تاکید بی قید و شرط بر امت واحد توسط بنیادگراها، تضادهای اجتماعی عینی بین نظام جهانی سرمایه و طبقات زحمت‌کش جهان را در تمام زمینه های زنده‌گی نادیده گرفته و یا به‌طور کلی نفی می‌کند.

 

٤ - بنیادگرایان (به‌ویژه اسلامیست ها= پیروان بنیادگرائی اسلامی) در زمینه های اجتماعی، آن‌جا که تضاد های واقعی اجتماعی (مبارزات طبقاتی) در می‌گیرد، حضور جدی ندارند. آنها نه تنها این نوع تلاقی ها را مهم نمی‌دانند،  بلکه آنها را مظهر “شرک” و “الحاد” محسوب می‌کنند. آنها زمانی که به‌میان زحمت‌کشان می‌آیند برایشان مدرسه و کلینک های بهداشتی عمده‌تا رایگان بازمی‌کنند. اما این مدارس و کلینک ها برای امر خیر (خیریه) و در جهت ترویج اندیشه های بنیادگرائی بوده و به هیچ‌وجه به جنبه‌ی آگاه‌گرانه‌ از جهان و علوم طبیعی و اجتماعی نپرداخته و راه حل نهائی را به توده های زحمت‌کش در جهت سرنگونی نظام سرمایه که مسئول فقر آنهاست، نشان نمی‌دهند.

 

٥ - در گستره ی مسائل واقعی اجتماعی و اقتصادی، بنیادگرایان در کشورهای مختلف در صف و کمپ سرمایه داری و ارتجاع قرار دارند. به عبارت دیگر، بنیادگرائی اسلامی از اصل “مقدس” مالکیت خصوصی دفاع و به نابرابری و تبعات انباشت سرمایه، مشروعیت قائل است. تاریخ اخوان المسلمین در مصر و طرفداران ولایت فقیه در ایران نشان می‌دهد که آنها در طول سی سال گذشته به نفع تصویب لوایحی که به نابرابری ها در این کشورها افزوده است، رای داده و از پروسه های مختلف خصوصی سازی، کالاسازی و تنظیمات “بازار آزاد” نئولیبرالیستی حمایت کرده و در این زمینه ها به عنوان متحدین امپریالیسم عمل کرده اند. در نتیجه عجیب نیست که بورژوازی بومی

وابسته، ثروتمندان تازه به‌دوران رسیده و میوه چینان اخیر جهانی شدن سرمایه در کشورهای جهان سوم، از بنیادگرائی‌اسلامی بهره برده و از آن حمایت کرده اند.

 

٦ - جوهر “ضد امپریالیستی” اسلامیست ها عمده‌تا “ضدغربی” بوده و عموما نمی‌تواند به مانعی جدی در مقابل هجوم امپریالیسم به کشورهای حاشیه (جهان سوم) تبدیل گردد.

 

٧ - بنیادگرائی نه تنها روی مسائل معین و مشخص (مثل مسئله زنان و یا مسئله اقلیت های دینی و مذهبی) مواضع ارتجاعی اتخاذ می‌کند، بلکه اساسا چون یک پدیده ی ارتجاعی است، لاجرم نمی‌تواند در حرکت به پیش رهائی بخش مردم جهان، نقش پیشرو و سازنده بازی کند.

 

بعضی از چپ ها در آمریکا و اروپا معتقدند که باید فعالین جنبش های اجتماعی را که امروز در گستره های گوناگون در کشورهای جهان علیه سیطره جوئی های آمریکا بسیج شده اند، تشویق کرد تا وارد “دیالوگ” (گفت‌وگوی سیاسی) با نیروهای بنیادگرای اسلامی شوند. آنها دو علت برای پیشبرد پیشنهاد خود مطرح می‌کنند که در این‌جا به کمٌ و کیف این دو علت می‌پردازیم :

·            الف - علت اول این است که بنیادگرای اسلامی توده های وسیعی از مردم را در کشورهای جهان سوم بسیج می‌کند که فعالین جنبش ها، احزاب و سازمانهای سیاسی نباید آنرا نادیده گرفته و یا به آن کم بهاء بدهند. با این‌که تصاویر متعددی این نکته را تائید می‌کنند، ولی نیروهای مترقی و چپ باید عاقلانه مسئله‌ی بسیج توده ها را مورد بررسی قراردهند. به‌طورنمونه “پیروزیهای” اسلامیست ها در انتخابات اخیر کشورهائی مثل مصر عمدتا ناشی از عدم شرکت نزدیک به ٧٥ در صد مردم در روزهای انتخابات بود. قدرت اسلامیست ها در خیابانهای خاورمیانه، پاکستان و عمده‌تا به خاطر ضعف و یا عدم حضور چپ متشکل در گستره های اجتماعی (آن‌جا که برخوردهای اجتماعی واقعی به‌وقوع می پیوندند) می‌باشد. سالها سرکوب و حتی ریشه کن ساختن نیروهای چپ و مترقی در کشورهای مسلمان نشین (به‌طور نمونه در ایران، اندونزی، پاکستان، مصر، عراق و..) هم‌راه با شیوع عوامل ذهنی چون تفرقه، بزرگ بینی و امتیاز تراشی در بین چپ ها، گستره های سیاسی و اجتماعی را در این جوامع به روی رشد بنیادگرائی‌اسلامی باز کرده است.

حتی اگر موافقت حاصل شود که بنیادگرائی‌اسلامی در واقع توده های قابل توجهی را بسیج می‌کند  و باید از طرف چپ ها به عنوان یک استراتژی موثر مورد ملاحظه قرار گیرد. ولی پیش‌نهاد اتحاد و یا گفتگو با اینان، درحالی که بنیادگرایان دشمن سوگندخورده‌ی آزادی و رهائی انسانها از زیر ظلم و ستم طبقات ارتجاعی هستند و با کمونیستها به شدیدترین وجهی دشمنی می‌ورزند، ضرورتا بهترین وسیله برای پیش برد مبارزات طبقاتی نیست. شایان توجه است که سازمانهای بنیادگرا مثل اخوان المسلمین در مصر و یا طرفداران ولایت فقیه در ایران (اصلاح طلبان، اعتدال‌گرایان و محافظه کاران) اصلا نیت اتحاد و یا گفت‌وگو را با چپ ها نداشته و همیشه این نوع اتحاد ها را رد کرده اند. اگر به‌طور اتفاقی بعضی سازمانهای چپ، اتحاد و ائتلاف با حامیان بنیادگرا را پذیرا شده اند، اولین تصمیمی که اسلامیست ها بعد از تسخیر قدرت گرفته اند، نابودی آن چپ ها بوده است. نگاهی به تاریخ معاصر ایران نشان می‌دهد که طرفداران تئوکراسی ولایت فقیه، پس از تسخیر قدرت، در اسرع وقت تمام نیروهای دموکراتیک و چپ را سرکوب و نابود  ساختند.

·            ب - علت دومی را که حامیان “دیالوگ” مطرح می‌کنند این است که بنیادگرائی اسلامی گر چه یک جنبش ارتجاعی در امور اجتماعی است، ولی “ضد امپریالیست” است. بررسی واقعیت ها و روند وقایع نشان می‌دهد که بنیادگرائی اسلامی در کلیت خود یک پدیده و جنبش ضد امپریالیستی نبوده و در حقیقت علارغم تضادهای مشخصی که با امپریالیستها برای حفظ موجودیت خود دارد، هم‌سو با نیروهای نظام جهانی سرمایه عمل می‌کند. یک ضد امپریالیست واقعی نمی‌تواند و نباید ضد کمونیست، ضد زن، ضد کارگر، ضد اقلیت های دینی، مذهبی و ملی باشد. مروری به زنده‌گی‌نامه ی سیاسی ضد امپریالیست های قرن بیستم (از سون یات سن در چین  دهه ١٩٢٠ گرفته تا مصدق، سوکارنو، پاتریس لومومبا در دهه های ١٩٥٠-١٩٧٠) نشان می‌دهد که آنها با این‌که به کمپ چپ ها (کمونیست ها و سوسیالیست ها) تعلق نداشته و عموما مخالف اصل مبارزات طبقاتی بودند ولی جمله‌گی ضدیت های فوق الذکر را در کشورها و در عمل رد می کردند. به طریق اولی، امروز در مرحله‌ی تشدید جهانی شدن سرمایه، یک ضد امپریالیست نباید ضد سوسیالیسم باشد و یا حداقل، در راه رهائی زحمت‌کشان کشور خود از استثمارو ستم با آینده‌ی سوسیالیستی سنگ بیاندازد. به‌هر رو، نیروهای بنیادگرا نه تنها آن ویژه گی هائی را که یک جنبش ضد امپریالیستی راستین با آن تعریف می‌شود، دارا نیستند، بلکه اسناد و مدارک موجود نشان می‌دهد که بنیادگرائی همیشه و به‌ویژه در شصت سال گذشته، عمده‌تا در خدمت امپریالیسم عمل کرده است.

تاریخ اخوان المسلمین بهترین گواه بر این مدعا است. این سازمان در دهه ١٩٢٠ در مصر توسط مامورین انگلیسی و با هم‌دستی دربار ملک فاروق ایجاد گشت تا مانع از رشد جنبش دموکراتیک و سکولار “وفد” گردد. اخوان المسلمین در این امر به موفقیت هائی در دهه های ١٩٣٠ و ١٩٤٠ دست یافته و جنبش “وفد” را در آن دوره به‌طور قابل ملاحظه ای تضعیف کردند. ظهور و گسترش پدیده ای به نام ناصریسم در دهه‌ی ١٩٥٠، نه تنها فعالیت اخوان المسلمین را در مصر فلج ساخت، بلکه به‌طور چشم‌گیری از نفوذ و شیوع اندیشه های ضد ملی گرائی و ضد برابری طلبی آنها در کشورهای عربی، جلوگیری کرد. بعد از مرگ ناصر و روی کار آمدن انورسادات، کادرها و فعالین اخوان المسلمین که سالها درعربستان سعودی و پاکستان توسط “سیا” آموزش دیده بودند، به مصر برگشته و بر علیه بقایای حزب کمونیست مصر و ناصریست ها به فعالیت پرداختند. بسیاری از ایرانیان چپ و دموکرات و ملی گرا با تاریخ نفوذ و گسترش اندیشه های امت گرا، ضد کمونیست و ضد ملی گرائی اخوان المسلمین توسط نواب صفوی و فدائیان اسلام در دهه های ١٩٥٠ و ١٩٦٠ و بعد ها توسط جناح های درون حزب جمهوری اسلامی در دهه های ١٩٧٠-٢٠٠٠ آشنائی دارند. امروز چپ های کشورهای خاورمیانه می‌دانند که طالبان توسط “سیا” در پاکستان تاسیس یافت، تا بر علیه رویزیونیستنهای افغانستان که مدارس و دانش‌گاهها را به روی مردان و زنان باز و اجباری ساخته و امر حجاب را انتخابی کرده بودند، بجنگند. مضافا بر این‌که بسیاری اطلاع دارند که اسرائیلی ها، سازمان حماس را در اوائل تاسیس اش در ١٩٨٧ تقویت کردند تا جریانهای دموکراتیک و سکولار درون جنبش آزادی‌بخش فلسطین را تضعیف سازند. امروزه نیز شاهد هستیم که  نیروهای اشغال‌گر آمریکا درعراق از گسترش نفوذ و حاکمیت بنیادگرایانی چون نوری المالکی و آیت الله حکیم، دفاع همه جانبه کرده و تقسیم شهر بغداد را به دو بخش “شیعه نشین” و سنی نشین” مورد تائید قرار داده اند. درعین حال قدرت‌گیری بنیادگرایان زمینه را برای تلاش آنها به ایجاد رژیم مذهبی و دخالت دادن کامل دین دردولت و تلاش برای صدور بنیادگرائی درجهان مناسب ساخته است.

 

این یک واقعیت تاریخی و سیاسی است که انواع و اقسام بنیادگرائی ، بدون حمایت جدی و برنامه ریزی شده ی امپریالیستها و مشخصا امپریالیسم آمریکا، نمی توانست به این اندازه در منطقه‌ی بزرگ خاورمیانه- اقیانوس هند نفوذ و گسترش یابند. شایان توجه است که آمریکا دهه ها پیش، بعد از نشست موفقیت آمیز جبهه‌ی متحد کشورهای غیر متعهد آسیا و آفریقا در “کنفرانس باندونگ” (١٩٥٥) تصمیم گرفت که با تشکیل “کنفرانس اسلامی” توسط “همدستان” وفادار خود - پاکستان و عربستان سعودی و- از تقویت و گسترش جنبش های رهائی بخش در کشورهای حاشیه ای (جهان سوم) به عنوان یک ستون مقاومت اصیل و قوی در مقابل سلطه جوئی های خود، جلوگیری کرده و در عوض شرایط را برای نفوذ و گسترش بنیادگرائی مشخصا در خاورمیانه مهیا و آماده سازد.

 

با عطف به گذشته ی تاریخی، رابطه بین راس نظام جهانی و بنیادگرائی می‌توان اذعان کرد که بنیادگرائی ، معلول اعتقادات مذهبی مردمان گوناگون کشورهای منطقه خاورمیانه نیست. بلکه حضور و عروج آن معلول عمل‌کرد سیستماتیک امپریالیسم دراعمال سلطه برکشورهای پیرامونی جهان است که البته توسط نیروهای تاریک اندیش و طبقات کمپرادور و فرمان بر بومی حمایت می‌شوند. در این‌جا پیش از پرداختن به جمع بندیها و نتیجه گیریهای مبحث رابطه بین امپریالیسم و بنیادگرائی مذهبی به عنوان موردی در رابطه ی تاریخی “مرکز” و “حاشیه” (رابطه‌ی مکمل توسعه یافته‌گی و توسعه نیافته‌گی) به یک سئوال مناسب درباره‌ی گستره‌ی جغرافیائی- سیاسی بنیادگرائی جواب می‌دهیم. بعضی ها به حق این سئوال را مطرح می‌کنند که اگر بنیادگرائی و مشتقات مربوطه به آن ضرورتا از دل باورهای مذهبی و اعتقادات دینی مردم سرچشمه نمی گیرد و بلکه معلول منطق حرکت سرمایه به ویژه در فاز تشدید گوبالیزاسیون در عصر امپریالیسم است، پس چرا حضور و گسترش آن  در منطقه ‌ی خاورمیانه - اقیانوس هند، به‌مقدار حیرت انگیزی بیشتر از مناطق پیرامونی - حاشیه ای است ؟ برای ارائه یک جواب نسبتا مناسب و قابل بحث باید به اهمیت ژئوپولیتیکی منطقه‌ی خاورمیانه - اقیانوس هند در چهارچوب پروژه‌ی جهانی آمریکا اشاره کرد.

 

پروژه ی آمریکا که به‌درجات مختلف و متغیٌر از طرف “شرکاء” و “متحدین” آن (اتحادیه اروپا و ژاپن) حمایت می‌شود، ایجاد و تامین سلطه و کنترل نظامی آمریکا بر سراسر کره‌ی خاکی است. در این راستا، منطقه‌ی خاورمیانه به عنوان “اولین ضربه” به سه علت زیرین از طرف معماران این پروژه انتخاب شده است  

 

·   خاورمیانه دارای بزرگترین منابع سوخت نفت و گاز طبیعی در جهان است و کنترل مستقیم آن توسط نیروهای نظامی آمریکا،

 

به حاکمین کاخ سفید در واشنگتن یک موقعیت متوفق و ممتازی خواهد داد که متحدین خود - اتحادیه اروپا و ژاپن - و رقیب احتمالی خود چین را در یک موقعیت ناخواسته وابسته‌گی به منابع سوخت کنترل شده از سوی آمریکا قرار دهد.                   ٢) چون خاورمیانه در چهار راه “جهان قدیم” (بین آفریقا، آسیا و اروپا) قرار دارد، در نتیجه برای آمریکا آسانتر خواهد بود که از آن منطقه به عنوان “سکوی پرش” و یا به عنوان یک پایگاه تهدید دائمی نظامی علیه چین، روسیه و هندوستان استفاده کند.

 

·کلیه‌ی منطقه‌ی خاورمیانه شرایط تاریخی پر از آشوب، آشفته‌گی، ضعف و بحران و پولاریزاسیون (بالکانیزاسیون) را تجربه می‌کند. این شرایط که خود از تبعات حرکت سرمایه در آن منطقه است، به آمریکا به عنوان یک متجاوز نظامی احتمال پیروزی آسانی را وعده می‌دهد و اسرائیل که در منطقه به عنوان “همدست” بدون قید و شرط آمریکا حضور فعال دارد، نقش مهمی را در فعل و انفعالات سیاسی منطقه ایفاء می‌کند.

 

تجاوز و ادامه جنایات آمریکا در خاورمیانه، کشورهای جلو جبهه (افغانستان، عراق، فلسطین، لبنان، سوریه و ایران) را در موقعیت ویژه ای قرار داده است. بعضی از آنها مورد هجوم و تخریب قرار گرفته و عملا بالکانیزه شده اند و برخی دیگر با خطر هجوم و تخریب و تجزیه روبه‌رو هستند.

 

با تمام این احوال، بورژوازی و خرده بورژوازی بومی درکشورهای پیرامونی و مشخصا درکشورهای “اسلامی” خاورمیانه، درشرایط ضعف نظام جهانی سرمایه حاضر به تبعیت بی‌چون و چرا و نوکرزنجیری بودن آن نیستند. آنها درحفظ منافع خودند و مناسبات خود را با امپریالیسم تنها دراین حد مشخص می‌کنند. به علاوه به علت تجاوزات افسارگسیخته‌ی صهیونیسم به کشورهای عربی و مشخصا فلسطین و حمایت بی‌چون و چرای امپریالیسم آمریکا از دولت متجاوز اسرائیل، تضادشان با آمریکا و صهیونیستها افزایش یافته‌است که به وجودآمدن آشوب درخاورمیانه، هم راه با دخالتهای نظامی برای جلوگیری ازاین تجاوزات و سلطه‌یابی بنیادگرایان برکشورهای منطقه، نتیجه‌ی این تضادها است.

جمع بندی و نتیجه گیری

  در حال حاضر تلاقی های سیاسی و بررسی چند و چون آنها در منطقه خاورمیانه نشان می‌دهد که در آن منطقه، سه نیروی اساسی ضدکمونیست در مقابل هم صف آرائی کرده اند.

یکم آن نیروهائی‌که به گذشته ناسیونالیستی = ملی گرائی خود می بالند. این نیروها در واقع چیزی به غیر از وارثین و اخلاف روبه‌انحطاط و فاسد شده ی بوروکراسی های جنبش های آزادی‌بخش ملی در آن منطقه نیستند، اینان در اسرع وقت و سربزنگاه به تعامل و مماشات و کرنش در مقابل تجاوزگر متوسل خواهند گشت و یا نقش قابل توجهی درمقابله با تجاوزگران ارائه نخواهند داد.

دوم آن نیروهائی‌که به جنبش های بنیادگرا تعلق دارند. این نیروها در تقویت شرایط پر از آشوب، آشفته‌گی و ضعف و بحرانی که کلیه‌ی منطقه را در بر گرفته، نقش مهمی ایفاء کرده و با سیاستهای ضددموکراتیک و ضدانقلابی که درپیش گرفته‌اند، عملا در پروسه‌ی بالکانیزه کردن تعدادی از کشورهای خاورمیانه نقش کلیدی به نفع پروژه‌ی جهانی آمریکا بازی کرده اند.

سوم نیروهائی که دور محور دموکراسی خواهی و خواسته های “دموکراتیک” حلقه زده و متشکل شده اند.

بدون تردید، حفظ یا تسخیر قدرت توسط هر یک از این سه نیروی سیاسی نمی‌تواند مورد تائید و پذیرش نیروهای کمونیست که خواهان رهائی کارگران و دیگر زحمت‌کشان از یوغ نظام جهانی و هم‌دستان بومی آن هستند، قرارگیرد. در واقع منافع طبقه‌ی سرمایه‌دارو اساسا کمپرادور بومی که طبیعتا و ضرورتا تاحدی با منافع کنونی نظام جهانی در منطقه معرفی و تعریف می‌شوند، عموما از طریق سه نیروی فوق الذکر بیان می‌گردند. دیپلماسی و فعالیت های سیاسی دولت آمریکا پیوسته این سه نیرو را به جان هم می اندازد که از تلاقی آنها به نفع پیشبرد پروژه ی خود در خاورمیانه استفاده شایان و ممتازی ببرد.

 

ازآن‌جا که در مبارزات طبقاتی حرکت مستقل و داشتن نیروی کافی شرط لازم برای انجام اتحادهای تاکتیکی با دیگر نیروهای طبقاتی درپیش برد مبارزات مشخص، می باشد و درشرایطی که به‌دلیل سرکوب نیروهای چپ و کمونیست، آنها ازقدرت کافی برخوردارنیستند، لذا اینان باید در گستره های طبیعی خود : دفاع از منافع اقتصادی و اجتماعی طبقه کارگر و دیگر زحمت‌کشان (عدالت اجتماعی)، دمکراسی و حاکمیت ملی مستقل ازامپریالیسم، که هر سه از نظر تاریخی جداناپذیر از هم هستند، به مبارزه خود ادامه دهد. امروز منطقه‌ی وسیع و ژئوپولیتیکی خاورمیانه به میدان اصلی تلاقی و مبارزه کلیدی بین راس نظام جهانی سرمایه (آمریکا) و ملتها و خلقهای کلیه جهان تبدیل گشته است.شکست پروژه‌ی آمریکا در خاورمیانه شرط لازم برای ایجاد امکان موفقیت در جهت ترقی در هر منطقه از جهان ما است. شکست نیروهای مردمی در خاورمیانه پیروزیها و پیشرفتهای مردمان دیگر مناطق جهان را آسیب پذیر و بالاخره به فنا خواهد سپرد. این نکته به هیچ وجهه به این معنی نیست که ما به اهمیت مبارزاتی که امروز مردم در مناطق دیگر جهان به جلو می‌برند کم بها بدهیم. این نکته فقط به این معنی است که مردم جهان نباید اجازه بدهند که آمریکا منطقه ای را که برای وارد کردن ضربه اول جنایت بارش در قرن بیست و یکم انتخاب کرده، پیروز گردد. 

 

 

 

 

شیمایی از فمینیسم

شیمایی از فمینیسم

 

اشرف دهقانی

اردیبهشت ۱۳۷۴

 

هر نشریه سیاسی را که امروز ورق بزنیم در رابطه با مسئله زن مطلبی در آن خواهیم یافت. دلیل این امر منفک از واقعیتهای زیر نیست:


۱۶ سال است که زنان ستمدیده ایران رو‌در‌روی رژیم ددمنشی قرار گرفته‌اند که علاوه براینکه آنان را در کنار سایر بخشهای جامعه مورد ظلم و ستم و فشارهای مختلف اقتصادی ـ اجتماعی و سیاسی قرار داده، شدیدترین فشارها و آزار و اذیت را نیز صرفاً به دلیل آنکه زن می‌باشند به گرده آنان تحمیل کرده است. ابعاد عظیم و گسترده ستمدیدگی زن تحت حاکمیت رژیم وابسته به امپریالیسم جمهوری اسلامی، در شرایطی که در طی ۱۶ سال مبارزه زنان برای احقاق حقوق بر حقشان هرگز به خاموشی نگرائیده، اثرات مهمی به‌جا گذاشته است. این واقعیت باعث شده که امروز از یک طرف، رفع ستم بر زنان به صورت یکی از محورهای برجسته مبارزه دمکراتیک توده‌ها در آید، و از سوی دیگر توجه بسیاری به این حقیقت جلب شود که مسئله زن دارای ریشه‌های تاریخی است و مبارزه برای نابودی قوانین ارتجاعی و تضییقاتی که رژیم جمهوری اسلامی در جامعه ما به وجود آورده است، هنوز برای آزادی و رهائی کامل زنان ایرانی کافی نیست.

 

در میان نیروهای سیاسی مختلف، بر مبنای واقعیت فوق، مسئله زن هم در رابطه با ایران و هم به‌مثابه معضلـی که در سطح جهان (چه در کشورهای تحت سلطه و چه در کشورهای پیشرفته سرمایه‌داری) مطرح می‌باشد، بیش از گذشته مورد توجه قرار گرفته است. ولـی به همان نسبت که مسئله مورد توجه است ایده‌های متفاوتی نیز طرح و مورد تبلیغ قرار می‌گیرد. در رابطه با اساس و کلیت مسئله زن سوالات گوناگونی مورد برخورد قرار دارند. سئوالاتی از این قبیل که اساساً در تاریخ چه علت و عللـی موجب تحت ستم قرار گرفتن زن شده است؟ این ستم در چه بعد و اشکالی مطرح بوده و می‌باشد؟ رهائی زن در چه شرایطی امکان‌پذیر است؟ و غیره. شکی نیست که به این سئوالات با تفکر مارکسیستی به گونه‌ای و با تفکر بورژوائی به گونه‌ای دیگر پاسخ داده می‌شود.

آنچه امروز از لابلای نشریات سیاسی مختلف می‌توان دریافت، آن است که کوشش زیادی برای اشاعه ایده‌های فمینیستی، چه رسماً تحت نام فمینیسم (که اساساً مبین دیدگاه بورژوائی در مورد مسئله زن می‌باشد) و چه غیر آن، به عمل می‌آید. آنجا که رسماً از فمینیسم دفاع نمی‌شود ترجمه‌ای از فلان کتاب یا نوشته فمینیستی با تعریف و تمجید از آن ارائه می‌شود. کوشش می‌شود مبارزات زنان آزاده ایران بر علیه استبداد و بی‌عدالتی‌ها در گذشته با عنوان "فمینیسم در ایران" معرفی شود. حتی بعضی ایده‌های فمینیستی از زبان کسانی که خود را مارکسیست می‌نامند نیز شنیده می‌شود. و بعضاً نیز تحت عنوان به‌اصطلاح انتقاد از چپ اشاعه می‌یابند و الخ. شکی نیست که در چنین شرایطی هر نیرو و فرد کمونیست وظیفه دارد که به سهم خود به منظور طرد ایده‌های انحرافی در جنبش، مبارزه ایدئولوژیکی را بر علیه فمینیسم و هر نظر بورژوائی دیگر در رابطه با مساله زن به پیش ببرد و با طرح و اشاعه دیدگاه مارکسیستی در این مورد، به دفاع از آن برخیزد.


در جهت انجام وظیفه فوق من نیز قصد داشتم ضمن طرح و بحث ایده‌های اساسی مارکسیسم در مورد مسئله زن، بعضی ایده‌های فمینیستی را مورد برخورد و نقد قرار دهم، بخصوص آن ایده‌هایی را که در قالب شعارهای ظاهرا درست و منطقی، سردرگمی را در رابطه با مسئله زن دامن می‌زنند. نظیر شعار "رهائی زن به دست خود زن" که به تقلید از این نظر مارکسیستی که رهائی طبقه کارگر تنها به دست خود این طبقه امکان پذیر است، عنوان می‌شود. ولـی با توجه به این امر که از یک طرف در همه جا از فمینیسم صحبت می‌شود، بدون آنکه تعریف مشخصی از آن ارائه گردد و از طرف دیگر از آنجا که به منظور نقد ایده‌های فمینیستی مطرح در جنبش ایران، توجه به جوهر دیدگاه فمینیسم را لازم می‌دانستم، بهتر دیدم که در اینجا مطالبی را که می‌تواند به فهم و کسب شناخت هر چه بیشتر از ایده‌های فمینیستی کمک نمایند، مطرح نمایم و انجام آنچه که شرحش رفت را به مقاله دیگری واگذار کنم.


بنابراین آنچه در زیر می‌آید را باید بخش اول یک نوشته اصلـی تلقی کرد. در اینجا سعی شده است ضمن پرداختن به این امر که فمینیسم چیست و اشاعه دهنده چه دیدگاهی در جنبش زنان می‌باشد، گرایشات مختلف فمینیستی معرفی شوند. در عین حال این کوشش نیز صورت گرفته که در تقابل با هر یک از گرایشات فمینیستی که با تعلق ایده معینی به خود از یکدیگر متمایز می‌گردند، نقطه نظرات مارکسیستی نیز هر چند بطور کلی و فشرده مطرح شوند.

 

در رابطه با تعریف فمینیسم تا آنجا که این مسئله به خود فمینیستها مربوط می‌شود، جالب است بدانیم که آنها تعریف واحدی از این عنوان ندارند و به عبارت دیگر در تعریف فمینیسم متفق‌القول نیستند. در این مکتب گروههای متفاوتی وجود دارند که در حالیکه هر یک خود را فمینیست می‌خوانند، از جهات بسیاری متمایز از یکدیگرند. این واقعیت باعث شده است که تعریف یک گروه از فمینیسم مورد قبول گروه دیگر واقع نشده و لذا روی تعریف معینی توافق وجود نداشته باشد. در هر حال این امر مسلمی است که فمینیسم با نگرش به جهان از زاویه زن و منافع خاص او شناخته می‌شود. شاید مقایسه صوری زیر بتواند تصویر روشن‌تری از فمینیسم بدست دهد و آن اینکه اگر برای مارکسیستها پرولتاریا در مرکز توجه قرار داشته و آنها مسائل را از نقطه نظر تامین منافع پرولتاریا مورد برخورد قرار می‌دهند(۱) برای فمینیسم زن مرکز و اصل می‌باشد. از این رو فمینیستها با اعلام اینکه زنها تحت انقیاد مردها قرار دارند، کوشش در راه رهائی آنان از این انقیاد را وظیفه خود می‌خوانند. فمینیستها معمولاً این نظر را می‌پذیرند که تفاوت بین مرد و زن در جامعه امری ذاتی و ناشی از بیولوژی‌های متفاوت آنان نیست و عموما به این نکته واقفند که اگر ما شاهد آنیم که مرد در امور جامعه نقش فعال داشته و از موقعیت برتری برخوردار است و بالعکس زن در رابطه با عرصه‌های مختلف زندگی اجتماعی عقب‌تر بوده و دارای نقش تبعی است این امر از خود جامعه نشات گرفته و بیانگر ضعف و بیماری آن است. با این حال فمینیست‌ها این ضعف و بیماری را به وجود طبقه یا طبقات استثمارگر در جامعه نسبت نمی‌دهند. برای آنها "مردان" به طور عموم در مقابل "زنان" به طور عموم قرار دارند، بدون اینکه تقسیم بندی جامعه به طبقات استثمارگر و استثمارشونده را تشخیص دهند. از اینرو آنها قادر نیستند مسئله زن را در رابطه با شکل‌گیری مالکیت خصوصی و بالنتیجه تقسیم جامعه به طبقات مورد توجه قرار داده و با دید علمی به آن برخورد نمایند. در نتیجه آنها عاجز از درک علل واقعی و تاریخی ستمدیدگی زن بوده و از ترسیم راه‌حلهای واقعی در جهت آزادی زن ناتوان می‌باشند. گروههای متنوعی در میان فمینیستها وجود دارند و تا آنجا که مسئله به درک از مفهوم آزادی زن و اینکه کدام زن را می‌توان آزاد و رها شده از هرگونه قید و بندی نامید، مربوط می‌شود، آنها نظرات متنوع و مغایر با یکدیگر ارائه می‌دهند. در رابطه با تنوع گروههای فمینیستی نیز اغراق نیست اگر گفته شود که به نظر می‌رسد هر دستــه و گروهی از زنان در اروپا و آمریکـــا که مسئله ستمدیـــدگی زن را مورد توجه قـــرار داده‌اند، شاخه جدیدی را نیز در رابطه با فمینیسم به‌وجود آورده‌اند. مثلا رنگین فمینیستها با درآمیختن مسائل نژادی با مسئله زن، فمینیسـم خود را از دیگران متمایز می‌کننــد. یا در آمریکا زنان سیاهپوستی هستند که با پیروی از نظرات نویسنده سیاهپوستی به نام آلیس وکر نام جدیدی هم روی فمینیسم خویش گذاشتــــه، خود را "وومنــیست (WOMENIST)" می‌خواننــد وقس‌علیــهذا‌... . معمولاً در دستـه‌بنــدی گروههای فمینیستی به‌طور عمده از فمینیست‌های لیبرال یا لیبرال فمینیسم، فمینیستهای رادیکال (رادیکال فمینیسمفمینیستهای سوسیالیست (سوسیال فمینیسم) اسم برده می‌شود و البته فمینیسم اگزیستانسیالیستی خانم سیمون دوبوار نیز مطرح است که از جنبه‌ای به شاخه‌ای از رادیکال فمینیستها و از جنبه‌ای دیگر به سوسیال فمینیستها نزدیک است. اینان هر یک تعبیر و تفسیر خاص خود را از مسئله زن ارائه می‌دهند.


مسئله دیگری که باید در رابطه با فمینیسم مطرح شود این است که از آنجا که همه فمینیستها به هر حال مرد را مسئول ستمدیدگی زن معرفی می‌کنند و موقعیت فعلـی زن در جامعه و به‌اصطلاح "جنس دوم" به حساب آمدن وی را ـ اگر چه با تعابیر و تفاسیر متفاوت و مختلف ـ ناشی از قدرت‌طلبی‌های مرد و فرهنگ مردسالاری تلقی می‌کنند، لذا در مکتب فمینیسم وظیفه مبارزاتی زنان، مبارزه با این مسائل عنوان می‌شود(۲). محرز است که مسئله طبقات و مبارزه طبقاتی در فمینیسم به گونه‌ای که در دید مارکسیستی مطرح است مورد توجه قرار ندارد، یا بهتر است بگوئیم مردود است. بنابراین دگرگونی ساختار اقتصادی ـ اجتماعی جامعه طبقاتی نمی‌تواند مسئله‌ای مطرح برای فمینیسم باشد. حتی سوسیال فمینیستها که با طرح نظر دوآلیستی مبنی بر اینکه پدرسالاری و سرمایه‌داری دو سیستم متفاوت و کاملا جداگانه‌ای هستند که در تبانی با یکدیگر زن را مورد ستم قرار می‌دهند (آنها کوشیده‌اند پلـی بین مارکسیسم و فمینیسم ایجاد نموده و این دو را در آشتی با یکدیگر جلوه دهند) شرایط رهائی زن را در انقلاب اجتماعی جستجو نمی‌کنند. بعضی از دستجات فمینیستی به‌دلیل اعتقاد به این امر که سلطه‌جوئی و زورگوئی نسبت به زنان نیاز روانی مرد می‌باشد‌و ذات جنس مذکر با خشونت و برتری‌طلبی عجین گشته، عملاً مسئله را به امری لاینحل تبدیل می‌کنند. بعضی افق دیدشان در رابطه با حل مسئله زن محدود به صرف کسب امتیازات قانونی و برخورداری از امکانات مساوی با مردان در چهارچوب سیستم اقتصادی ـ سیاسی کنونی است. عده‌ای از فمینیستها جدا شدن زنان از مردان را به معنی آزاد شدن آنان می‌دانند. اینها در ضمن اغلب مبلغ برتری دنیای "زنانه" در مقابل دنیای "مردان" هستند. ظاهراً اکثر فمینیستهائی هم که به هر حال خود را صاحب فکر سیاسی می‌دانند، حل مسئله زنان را با کار آموزشی و تبلیغی امکانپذیر می‌دانند.برای آشنائی بیشتر با فمینیسم بهتر است در اینجا مختصرا در مورد هر یک از گروههای فمینیستی فوق‌الذکر توضیحی داده شود.

 

"لیبرال فمینیسم"

 

لیبرال فمینیسم به نظرگاهی اطلاق می‌شود که با پیروی از لیبرالیسم قرن هیجدهم که مدافع حقوق و آزادیهای فردی بود، خواستار کسب چنین حقوق و آزادیهائی برای زنان در جامعه سرمایه‌داری می‌باشد. از این نظرگاه البته، الزامات استثمارگرانه و ستمکارانه سرمایه‌داری مانع تحقق خواستهای بر حق زنان در نظر گرفته نمی‌شود. از همین رو نیز لیبرال فمینیسم خود را با مرد درگیر می‌بیند تا با سرمایه‌داران. این نوع فمینیسم از آنجا که آزادی زنان به مفهوم برابری آنها با مردان در تمام زمینه‌ها را در چارچوب نظام سرمایه‌داری امکانپذیر می‌داند، مبلغ آن است که کوشش زنان برای شرکت در همه عرصه‌های زندگی در نظام موجود به آزادی آنها منجر خواهد شد. قابل تصور است که برای یک لیبرال فمینیست منطقاً شرکت زنان در ارگانهای سیاسی دولتهای کنونی و مثلاً رسیدن به مقام نخست‌وزیری و ریاست جمهوری باید امر ایده‌آلـی تلقی گردد.

 

"رادیکال فمینیسم"

شاید نوع اصیل فمینیسم را بتوان در این نوع فمینیسم سراغ گرفت. در این نظرگاه این مسئله با برجستگی مطرح می‌شود که موقعیت تبعی زن نسبت به مرد از مردسالاری یعنی سیستمی که در تمام زمینه‌های فرهنگی و اجتماعی زندگی دارای نفوذ می‌باشد، ناشی شده و به واقع این مرد بوده است که در طول تاریخ با تحت سلطه قرار دادن زن، ستمدیدگی او را باعث شده و همواره او را در موقعیت پائین‌تری نسبت به خود قرار داده است. از نظر رادیکال فمینیستها این امر از آنجا امکانپذیر گشته که با توجه به ساختمـــان بیولوژیـــک زن و ظرفیت او برای مادر شدن و نگهـــداری از بچه‌هـــا مردان از این موقعیت استفاده کرده و از همان آغاز کوشیدند زنان را تحت سلطه خود قرار دهند. در نظرگاه رادیکال فمینیسم از آنجا که زنان صرفنظر از تفاوتهای طبقاتی، نژادی و فرهنگی و غیره تحت ستم و استثمـــار مردها قرار دارند، پس در مقابل مردهــــا از منافع مشتــرکی برخـــوردار بوده و طبقه‌ای را در مقابل طبقه مردها تشکیل می‌دهند. شاخه‌های مختلفی از تفکرات فمینیستی را می‌توان در ردیف رادیکال فمینیستها قرار داد، ولـی در این میان دو دسته از رادیکال فمینیستها معروفیت بیشتری دارند. دسته اول فمینیستهای به‌اصطلاح انقلابی که به ایجاد حداقل رابطه با مردها معتقد هستند و دسته دوم آنهائی که اساساً هرگونه رابطه با مردها (حتی رابطه جنسی) را نفی می‌کنند. 

 

"فمینیسم سیمون دوبوار"




سیمون دبوار که به‌عنوان نویسنده فرانسوی و همکار نزدیک ژان پل سارتر معروف است، نظرگاه فمینیستی خود را در کتابی به نام "جنس دوم" مطرح و تشریح کرده است. او با توضیح جامعه‌‌شناسانه تفاوتهائی که شخصیت و رفتار یک زن و مرد در جامعه به خود می‌گیرد، به‌درستی روی این نتیجه‌گیری تاکید می‌کند که دلیل وجود سلوک و رفتار زنانه و همینطور مردانه در جامعه از خود جامعه ناشی شده است و این امر به متفاوت بودن ساختمان بیولوژیکی آنها مربوط نمی‌شود. در رابطه با علل یا عللـی که موقعیت تبعی زن، یا به قول خود وی "جنس دوم" بودن او را باعث شده‌اند، سیمون دوبوار همان توضیحاتی را عنوان می‌کند که در بخش مربوط به رادیکال فمینیسم مطرح شد. یعنی او در حالیکه عهده‌دار بودن وظیفه تولید مثل و مادری را مانع تاریخی بر سر راه پیشرفت زن به حساب می‌آورد، مسئولیت اصلـی را به گردن مرد می‌داند که از همان آغاز زن را با وضعیت بیولوژیکش سنجیده و امکان موجودیت خودمختار را از او سلب کرده است.


بورژوازی از نظر سیمون دوبوار زن را در "تنگنا" گذاشته است، ولـی او معتقد نیست که با نابودی سرمایه‌داری و برقراری سوسیالیسم شرایط رهائی زن حاصل می‌گردد. آنچه او می‌گوید، آن است که زنان باید در جهت اثبات "هویت مستقل" خویش بکوشند. به گفته او "مردان اثرات زخمگین بر کره خاکی گذاشته‌اند" و به گونه‌ای که در فلسفه اگزیستانسیالیستی (اعتقاد به اصالت وجود) مطرح است، اصالت زن را با ایجاد تنگناهائی و با محروم کردن او از حقوق خویش از وی سلب نموده‌اند و حال زن باید از خلال پروژه‌های برتر و عالی‌تر اصالتش را بازیابد.

 

 

 

 

"سوسیال فمینیسم"




همانطور که قبلا نیز اشاره شد این نوع فمینیست که در حقیقت با عاریه نظراتی از مارکسیسم در رابطه با مسئله زن، آن را با تفکر رادیکال فمینیسم در هم می‌آمیزد به تفکر دو سیستمی شهرت دارد. در این نظر علت تحت ستم بودن زن و درجه دوم تلقی شدن وی در جامعه هم ناشی از سرمایه‌داری و هم منبعث از مردسالاری عنوان می‌شود و مطرح می‌گردد که این دو به مثابه دو سیستم جداگانه در ارتباط با یکدیگر زن را مورد ستم قرار می‌دهند. هم مرد و هم سرمایه‌داری در تحت سلطه نگهداشتن زن دارای منافع مشترک می‌باشند. البته در بین سوسیال فمینیستها کسانی هم هستند که بگویند تضادهائی نیز در رابطه با مسئله زن بین مرد و سرمایه‌داری وجود دارد.


همانطور که ملاحظه شد گروههای مختلف فمینیستی دیدگاههای متفاوتی را نسبت به مسئله زن ارائه می‌دهند. آنها در رابطه با مسئله خانواده، ازدواج و غیره نیز اظهار نظرهای خاص خود را دارند که پرداختن به آنها از حوصله این نوشته خارج است.


ما در اینجا تنها سعی کردیم نقاط برجسته نظرات فمینیستها را مورد توجه قرار دهیم. در همین چهارچوب تا آنجا که به مورد لیبرال فمینیسم برمیگردد باید گفت در حالیکه مبارزه در راه آزادی‌های فردی و تساوی حقوق زن و مرد با نظرگاه لیبرال فمینیستی به مسیر انحرافی کشیده می‌شود، مارکسیسم با متمرکز کردن مبارزه زنان به سوی سرمایه‌داران از رفع تبعیض علیه زنان و برخورداری آنها از حقوق برابر با مردان در جامعه سرمایه‌داری دفاع می‌کند. اصولاً مارکسیست‌ها نه‌تنها مبارزه برای رفرم و تلاش در راه تحقق حقوق و آزادیهای فردی را نفی نمی‌کنند، بلکه تحقق این خواسته‌ها و همه حقوق دمکراتیکی که در چهارچوب نظام سرمایه‌داری امکانپذیر است را به نفع مبارزات پرولتاریا ارزیابی نموده و آنرا برای پیشبرد مبارزات آینده در جهت رهائی بشریت از قید هرگونه ظلم و استثمار ضروری می‌دانند. البته مارکسیستها روی این نکته اساسی مصرند که رفرم برای رسیدن به آزادی و از جمله برای تحقق آزادی زنان کافی نبوده و این امر با انقلاب اجتماعی میسر خواهد شد.


در رابطه با رادیکال فمینیسم و فمینیسم سیمون دوبوار بخصوص در مورد این ادعا که مرد از آغاز به دلیل وضعیت بیولوژیکی زن او را مورد ستم قرار داده باید گفت که برای تائید آن هیچ دلیل مادی و منطق علمی وجود ندارد. فمینیستهای مذکور ستمدیدگی زن را ظاهرا به عنوان یک امر تاریخی تلقی می‌کنند، در حالیکه مسئله را اساساً با دید تاریخی مورد بررسی قرار نمی‌دهند. مسلماً ستمدیدگی زن در دورانهای مختلف تاریخی اشکالـی مشخص به خود گرفته است. در این رابطه کسی نمی‌تواند منکر آن شود که مثلاً موقعیت زنان در جامعه فئودالـی نسبت به موقعیت آنان در جامعه سرمایه‌داری بسیار متفاوت بوده، ولـی این تفاوت، درست از تفاوت دو شرایط اقتصادی ـ اجتماعی موجود در آن زمان نشأت گرفته است. به عبارت دیگر الزامات اقتصادی ـ اجتماعی معین هر یک از دو نظام فئودالـی و سرمایه‌داری موقعیتهای نامطلوب کاملاً متفاوت و متمایزی را به زنان تحمیل کرده است. فمینیستهائی از این دست هیچوقت مسئله را اینطور برای خود مطرح نمی‌کنند که چه شرایط اقتصادی ـ اجتماعی به مرد امکان و فرصت تحت سلطه قرار دادن زن را داده است، تا دریابند که مرد بدون آنکه در جامعه از قدرت اقتصادی خاصی برخوردار باشد و به زبان علمی بدون آنکه نیروهای مولده جامعه را در اختیار خود بگیرد، نمی‌توانسته است امکان تحت سلطه قرار دادن زن را بدست آورده و او را بنده خود سازد. این امر محرزی است که بشر در طی تاریخ تکامل خود از دوره کمون اولیه گذشته است. در این دوره نه از استثمار، نه از بندگی و بردگی اثری نبوده است. کسی تحت سلطه و استثمار دیگری قرار نداشت و اتفاقاً در این دوره از آنجا که زن نقش مهمی در تولید اجتماعی داشت، مادر بودن و فعالیتهای سخت و پربار خانگی او باعث آن بود که وی نه تنها همسان با مرد بلکه به لحاظ اجتماعی دارای مقامی بالاتر از مرد باشد. مطالعه همین واقعیت تاریخی و توجه به مراحل مختلف تکامل جامعه بشری مبیین این واقعیت است که فمینیستهای فوق‌الذکر هر ادعائی هم که داشته باشند، تاریخ را ایستا در نظر می‌گیرند و تصورات خود را به جای واقعیت‌ها نشانده و ملاک قرار می‌دهند. آنها تصور و درکی که امروز تحت شرایط مشخص تاریخی از مسئله زن، از مرد و فرهنگ مردسالاری در ذهن خود دارند به دوره‌های اولیه تاریخ بشر، بشری که اساساً در شرایط و وضعیتی به‌کلـی متفاوت از ما زندگی می‌کرد، تعمیم می‌دهند.


مرد را عامل ستمدیدگی زن قلمداد کردن (امری که اعتقاد مرکزی فمینیسم را تشکیل می‌دهد) کوشش آگاهانه یا ناآگاهانه برای کتمـان این حقیقت است که آزادی زنان به مفهوم رهائــی آنان از قید هرگونه قید و بند تنها در گرو نابودی نظام سرمایه‌داری است. در برپائی جامعه‌ای است که نه فقط به لحاظ حقوقی و از جنبه قانونی برابری مرد و زن را در جامعه به رسمیت بشناسد، بلکه با فراهم کردن امکان شرکت زنان در همه عرصه‌های تولید و زندگی اجتماعی، زمینه مادی به ثمر نشاندن مبارزه با تفکرات مردسالاری و پایان دادن به چنان تفکراتی را نیز به‌وجود آورد. چه از آن نظرگاه رادیکال فمینیسم که آشکارا زنان را در مقابل مردان و در تضاد آنتاگونیستی با آنان قرار می‌دهد و چه از نظرات فمینیستی سیمون دوبوار، علیرغم تاکیدش روی این امر که مرد تحت ستم جامعه سرمایه‌داری قرار دارد، نتیجه‌ای جز آنکه به هر حال زنان باید صف خود را از مردان جدا بکنند، حاصل نمی‌شود. امری که در مبارزه متحد زن و مرد برعلیه سرمایه‌داری، تفرقه را دامن می‌زند. همین نتیجه‌گیری در رابطه با سوسیال فمینیست نیز صادق است.

 

سوسیال فمینیسم با شریک و همدست جلوه دادن مرد با سرمایه‌داری از تیزی حمله زنان به سرمایه‌داری می‌کاهد و در حالیکه مرد را در کنار سرمایه‌داری عامل ستمدیدگی زن و مقصر وضع دشوار و نامطلوب زن جلوه می‌دهد، به‌واقع می‌کوشد از بار مسئولیت سرمایه‌داران در ایجاد فجایع مختلف بر علیه زنان بکاهد.


آنجا که مارکسیستها اساس کوشش خود را در جهت نابودی سرمایه‌داری به‌کار می‌گیرند و مبارزه با تفکرات مردسالاری را در درون این مبارزه به پیش می‌برند؛ سوسیال فمینیست‌ها با عنوان اینکه این دو مبارزه را باید موازی یکدیگر به پیش برد به گونه‌ای دیگر با مسئله برخورد می‌کنند. برای یک سوسیال فمینیست که در درجه اول یک فمینیست است تا "سوسیالیست" و در نتیجه مسئله زن در مرکز توجه و برخورد او قرار داشته و به‌اصطلاح مبارزه برای خارج کردن زن از تحت سلطه مرد مسئله اساسی او می‌باشد، مبارزه با سرمایه‌داری در عمل به امر حاشیه‌ای تبدیل می‌شود و بالاخره سوسیال فمینیست از دو مبارزه هم منزل و در عین حال موازی (مبارزه علیه مردسالاری و سرمایه‌داری که در تحت سلطه نگهداشتن زن منافع مشترک دارند!!) مبارزه با مرد و تفکرات مردسالاری را برمی‌گزیند و مدعی نیز می‌شود که گویا به دلیل تنیدگی منافع مرد با سرمایه‌داری مبارزه برعلیه مردسالاری مبارزه بر علیه سرمایه‌داری هست.

خلاصه کنیم:

 



فمینیسم در حالیکه روی ستمدیدگی زن انگشت گذاشته و آن را مورد انتقاد قرار می‌دهد، به دلیل فقدان دید طبقاتی قادر به توضیح درست این ستمدیدگی و علل آن نیست و جز راه‌حلهای رفرمیستی و غیرواقعی نمی‌تواند راه‌حلـی برای رهائی زنان ترسیم نماید. راه‌حل تلاش برای دستیابی به "هویت مستقل" اگر هم رضایت خاطر قشری از زنان را موجب شود، صرفاً یک راه‌حل فردی است و لذا قادر نیست پاسخگوی حل مسئله زنان، به گونه‌ای که در واقعیت مطرح است، گردد. بسیاری از فمینیستها ضمن تاکید روی استقلال زنان به تقدیس به‌اصطلاح الگوهای "زنانه" زندگی می‌پردازند که به زعم آنها با "احساسات منعطف، موسیقی، روح آرام و بزرگ منشی خاص زنان" (۳) عجین است و در تضاد با الگوهای مردانه که به‌عنوان دنیای خشونت و قدرت‌طلبی و غیره تعریف می‌شود، قرار دارد.


به‌طور کلـی علیرغم همه تفاوتهای شکلـی و بعضاً محتوائی در برخوردهای فمینیستی همه آنها در این امر که علت ستمدیدگی زن ناشی از مرد، قدرت‌طلبی‌های او و تفکر مردسالاری است، اشتراک نظر کامل دارند. به همین دلیل هم هدف استراتژیک آنها نه نابودی مالکیت خصوصی و نظام سرمایه‌داری بلکه مبارزه با مردسالاری می‌باشد. سرمایه‌داری و بورژوازی گاهاً از طرف بعضی فمینیستها مورد برخورد قرار گرفته و تلنگری نیز از طرف آنها دریافت می‌کنند ولـی اساساً همه کوشش فمینیستها بسیج نیروی زنان برعلیه مرد و تفکر مردسالاری است.

 

فمینیسم با قرار دادن خود در نقطه مقابل مارکسیسم به رد این تحلیل علمی می‌پردازد که ستمدیدگی زن ریشه در به‌وجود آمدن مالکیت خصوصی و در شکل‌گیری طبقات داشته و مرد با تصاحب ثروت جامعه و خواست انتقال آن بعد از مرگ خویش به فرزندانش (مسئله وراثت) توانسته است زن را تحت انقیاد خود درآورد. به عبارت دیگر فمینیسم این امر را مورد انکار قرار می‌دهد که تسلط مرد بر زن تنها با تملک خصوصی ابزارهای تولید توسط وی هم امکان‌پذیر و هم ضروری گشته است. بنابراین جائیکه از دیدگاه مارکسیسم این تملک خصوصی ابزارهای تولید و مشخصاً نظام‌های طبقاتی و در شرایط کنونی نظام سرمایه‌داری است که باید به مثابه عامل اصلـی ستمدیدگی زن مورد حمله قرار گیرد و جائیکه تلاش برای از بین بردن ایدئولوژی‌های منحطــی که ستمدیدگی زن را جاودانه جلوه داده و بر تداوم آن پای می‌فشارند، در همین رابطه باید در دستور کار قرار گیرد، (به عبارت دیگر مبارزه با فرهنگ مردسالاری باید در رابطه و در راستای مبارزه با سرمایه‌داری به پیش برود) در دید محدود و بورژوائی فمینیسم گویا مبارزه با فرهنگ مردسالاری یعنی عامل روبنائی صرف برای تحقق آزادی زنان کفایت می‌کند. اگر خوب دقت شود این موضع کاملاً محرز می‌گردد که رسالت فمینیسم انصراف نظر زنان ستمدیده و مبارزی که برای تحقق خواستهای بر حق خویش و در جهت رفع هرگونه ستم بر زنان به‌پامی‌خیزند از شناخت عامل اصلـی ستمدیدگی خود و به هرز بردن نیروی عظیم و انرژی انقلابی آنان در حمله به سیستم ظالـمانه سرمایه‌داری است.


آنجا که فمینیسم خشم انقلابی زنان را از کلیت نظام سرمایه‌داری با همه کثافات و گندیدگی‌های درون آن و از جمله فرهنگ مردسالارانه‌اش به سوی تنها یک عامل روبنائی از آن، آنهم به گونه‌ای انحرافی و گاه تمسخرآمیز که ذکرش رفت، منصرف می‌سازد، مارکسیسم زنان ستمدیده را برای رهائی از بردگی و بندگی‌ای که حاصل تحمیل نظامهای طبقاتی است و برای کسب استقلال و آزادگی خود به مبارزه‌ای متحد و دوشادوش با مردان (مردانی که خود تحت ستم قرار دارند) برعلیه کلیت نظام گندیده سرمایه‌داری فرا می‌خواند.

 

پاورقی‌ها:

۱ ـ بی‌مناسبت نیست در اینجا یادآوری شود که اساساً مارکسیستها منافع پرولتاریا را در رهائی کل بشریت از قید هرگونه ظلم و استثمار و جهل و نادانی می‌دانند. رهائی زنان نیز از نظر آنان با امر رهائی پرولتاریا و سوسیالیسم گره خورده است.


۲ ـ این واقعیت البته باعث آن نیست که فمینیستها (جز شاخه‌هائی از رادیکال فمینیستها) روی همکاری خود با مردهای منفرد (در صورتیکه آن مردان مشخص حاضر به پشتیبانی از گروه فمینیستی بوده و بخواهند انرژی خود را در جهت اهداف آن صرف نمایند) قلم قرمز بکشند، بلکه اساساً مسئله بر سر آن است که با توجه به اینکه فمینیسم مسئله زن را در جامعه مسئله‌ای صرفاً مربوط به زنان می‌داند و اینطور جلوه می‌دهد که گویا مردها نه‌تنها منافعی در حل این مسئله ندارند بلکه خود عامل آن بوده و سد راه حل مسئله زن می‌باشند، بنابراین زنان باید صف خود را از مردها جدا نموده و تشکیلاتی جدا از مردان و مستقل از آنها بوجود آورده و خود را سازماندهی نمایند.


۳ ـ از جمله آلیس وکر به‌مثابه یک وومینیست مبلغ دنیای به‌اصطلاح زنان از ورای چنین کلماتی است.