ملالی جویا نام شناخته شده در افغانستان و در رسانه های غربی میباشد که درجریان تدویر لویه جرگه استراری باسخنان کوتاه وآتشینش سرخط خبر دررسانه های بین المللی گردید وبه شهرت جهانی رسید. سخنان تند ملالی در آن لویه جرگه اوج خشم بعضی از رهبران جهادی را برانگیخت اما حمایت مستقیم زلمی خلیلزاد سفیر وقت ایالات متحده امریکا درافغانستان، از ملالی سبب گردید که این خشم تا حدودی فروکش نماید و او باتن سلامت به زادگاهش ولایت فراه برگردد. ملالی جویا بعد ازآن رفتار خبرساز، به دلیل اوضاع حساس افغانستان وتوجه جامعه بین المللی نسبت به حوادث آن، کم کم به سوژه ماندگار خبری تبدیل گردید وتااینکه دراولین انتخابات پارلمانی، از ولایت فراه به مجلس نمایندگان راه یافت. ملالی جویا قبل ازورود به مجلس نمایندگان سرگرم فعالیت های خدمات رسانی درعرصه فرهنگ وصحت عامه در زادگاه خود بوده است که نماد دلبستگی وعلایق او به مردم میباشد. اما حضور او درمجلس نمایندگان به پشتوانه احساسات گرم و مهارناپذیری که درپیوند باحوادث وپدیده های سیاسی دارد، از او چهره ی یک زن شجاع، باشهامت، خطرپذیر، و ماجرا آفرین اما فاقد دانش وفهم سیاسی ارائه کرد. او دراین مدت هرازگاهی از رسانه های داخلی و یا بیرونی باهمان جملات یک نواخت وتکراری تیغ تند حملاتش را بر پیکر جنگسالاران فرو می برد وحضورغرب را درافغانستان تجاوز میدانست اما بدون اینکه خود طرح وتفکری برای بهبود وضعیت موجود داشته باشد.
آخرین رفتار جنجال برانگیز وخبرساز ملالی جویا، تشبیه کردن مجلس نمایندگان به طویله بود که به دلیل این تشبیه عضویت اودراین مجلس به تعلیق درآمد. اما او تلاشهای زیادی را ازمجراهای داخلی وبیرونی به کار بست تا به قول خودش دوباره وارد آن طویله گردد ولی این تلاشها کارساز قرارنگرفت. ملالی جویا درنقش یک سیاست مدارهمیشه خواستار خروج نیروهای غربی از افغانستان بوده است اما هیچ گاهی از گزینه ی دیگر، برای تامین امنیت چیزی نگفته است. اودراین اواخر، کتابی را به نام ( زنی درمیان جنگسالاران) به چاپ رسانده است که درآن افغانستان را کشوراشغال شده معرفی کرده است ولی دارای تاریخ پر افتخار دانسته است که همواره علیه اشغال جنگیده است. اما درمتن حاضربصورت فشرده وبه دورازهرگونه اغراض وپیشفرض، بن مایه تفکر ملالی جویا مورد بحث قرار میگیرد تا دیده شود که درپشت این شهامت خطرپذیر چیزی به نام تفکرو اندیشه نهفته است یانه!
تاریخ افغانستان با جنگ، قتل عام، نسل کشی، خون وخیانت رقم خورده است و نخستین کسی که نام افغانستان را براین سرزمین اطلاق کرد، درهندوستان دریای خون جاری کرد وتمدن ارزشهای مدنی یک ملت را باخاک یکسان کرد. از آن به بعد، جغرافیای این سرزمین همواره ازخون مردمانش رنگین بوده است و استبداد درتسلسل فاجعه برانگیزش این سرزمین را برای ساکنان آن به جهنم بدل کرده است. هرگاه به این واقعیت ایمان بیاوریم، این واقعیت را نیز به راحتی میشود پذیرفت که وضعیت امروز افغانستان نتایج رفتارحاکمان دیروز این سرزمین است که برای تحکیم پایه های قدرت شان، ازسرهای مردم کله منار ساخته اند. قتل عام مردم هزاره توسط امیر عبدالرحمن، تاراج مردم شمالی توسط سپاه نادرشاهی، دو رخداد خونین درتاریخ این سرزمین اند که بسیاری از نابسامانی های امروز را باید دراین دو بستر مورد دقت وتحلیل قرار داد. اما برای ملالی جویا تاریخ افغانستان از سال 1357 خورشیدی و باکودتاه حزب دموکراتیک خلق افغانستان آغازمیگردد و کسانی که دراین سه دهه چرخه ء بحران را چرخانده اند عاملین مصیبت وسیاه بختی مردم افغانستان دانسته میشود.
ملالی جویا تاهنوزازاین واقعیت غافل مانده است که مصیبت وسیاه بختی مردم افغانستان ریشه در تاریخ افغانستان دارد وجنگسالاران هم کسانی اند که تاریخ این سرزمین را باخون نوشته اند وبناهای بزرگترین تمدن انسانی را برزمین ریخته اند. ملالی جویا، جهادمردم افغانستان را دربرابر تجاوز روسها و همچنان مقاومت مردم را دربرابرهجوم پاکستان وتروریزم بین المللی به اهانت میگیرد و کسانی که این نبردمقدس را درسخت ترین شرایط رهبری کرده اند، جنگسالارمینامند. اما او هیچ گاهی سر درگریبان تفکر فرونبرده است که اگرمقاومت وشهامت این دلیرمردان نمیبود، تسلط طالبان برتمام افغانستان قایم میگردید و جامعه بین المللی هم ناگزیر یکی ازپس دیگری نظام طالبان را به رسمیت می شناخت وآنگاه ملالی جویا اگرآتش هم از زبانش شراره میکشید، محکوم اسارت وسرنوشتی بود که طالبان برای زنان افغانستان ترسیم کرده بودند.
ملالی جویا شهامت بلند دارد، احساس زیبا وقشنگ دارد اما او قدرنشناس
است. نمک میخورد ونمکدان را به بازی میگیرد. همه میدانند که نظام موجود افغانستان
و آزادی نسبی که برای اظهار اندیشه ونظر فراهم گردیده است و همچنان زمینه های که
برای شرکت زنان درجامعه بوجود آمده است، ازبرکت توجه و حضور جامعه بین المللی
درافغانستان میباشد. اگرنظام طالبان سقوط نمیکرد، اگر جامعه بین المللی
درافغانستان حضور نمیداشت، ملالی جویا این همه مسافرت های دور ودراز بین المللی را
درخواب هم نمیدید. ملالی جویا اخلاقا باید مدیون و سپاسگزار حضورغرب درافغانستان
باشد که درسایه این حضور سنگین فرصتی فراهم آمده است که اومی تواند از طریق
هرتریبون فریاد اعتراضش را به گوش مردم برساند.
اما اگر قرارباشد که عوامل وزیرساخت های نابسامانیهای سیاسی واجتماعی درافغانستان شناسایی گردد، حوادث ورخدادهای این سرزمین باید دریک تسلسل تاریخی مورد دقت وتامل قرارگیرد. آنچه که بعد از هفت ثور 1357 اتفاق افتاد تافته جدا بافته از تسلسل استبداد وسایرحوادث ورخدادهای این سرزمین نیست. فرهنگ خشونت پروروسنت های طالب فآفرین ازتبعات بحران سه دهه اخیر نمی باشد که منظومه فکری ملالی جویا را شکل بخشیده است. این سنت وفرهنگ درامتداد تاریخ این سرزمین ازبسترحاکمیت سیاسی ترویج گردیده است و برای بقای حاکمیت به مصرف رسیده است.
نگارنده تا آنجاییکه به صحبت ها ومصاحبه های ملالی جویا گوش سپرده است، هیچ گاهی نشنیده است که ازمظالم تاریخی، جنایات استبداد، فقرفرهنگی و همچنان از گزینه های جدید برای پاسخ گفتن به نیازمندیهای معاصرافغانستان سخن گفته باشد. شاید به همین دلیل باشد که او اغلب موردتوجه و عواطف قلمی اعظم سیستانی وبعضی قلم بدستان قبایل قرا میگیرد زیرا او بیگانه با حوادث ورخدادهای تاریخی دراین سرزمین میباشد وبه همین دلیل انتشارصدای اعتراض او بهترین وسیله برای پوشاندن جنایات تاریخی دراین سرزمین میباشد. تردیدی نیست که ملالی جویا صادق ودلبسته به سرنوشت مردم است اما این صداقت ودلبستگی بدون آگاهی تاریخی ازیک طرف کارساز وگره گشاه نیست و از طرف دیگر اورا وسیله ی قرار میدهد دردست وارثان استبداد که با بزرگ ساختن او برجنایات تاریخی استبداد پرده آویزند.
موضوع دیگری که ملالی جویا درهرمصاحبه ومنبرش سخت به آن می پیچد، خروج نیروهای ناتو وامریکا از افغانستان است؛ درست چیزی که پاکستان باتمام توان وانرژی برای تحقق چنین امری تلاش میورزد. پاکستان ازقاعده های مختلف بازی بهره می گیرد تا غربیها را به بیرون رفتن از افغانستان متقاعد سازد ویک بار دیگر مثل روزهای پایان جنگ سرد، برسرنوشت افغانستان فرمان رانده وبرای مردم افغانستان نظام سیاسی تعیین کند. هرچند که پاکستان باتوجه به شکافهای عمیق اجتماعی و رشد روزافزون بنیادگرایی خیلی خطرناکتر ازافغانستان برای غرب تصورمیگردد، اما باآن هم اگر نیروهای غربی قبل از توانمند شدن نیروهای امنیتی افغانستان این کشور را ترک نمایند، پاکستان با دست باز و امکانات بیشتر میتواند باسرنوشت این کشور بازی نماید. اما ملالی جویا وقتی که از خروج نیروهای غربی ازافغانستان سخن میگوید، یا این واقعیت را درک نکرده است ویا اینکه آگاهانه برای منافع پاکستان عرق می ریزاند که درهردو حالت فریاد اعتراض او ازحضورغربیها درافغانستان درجهت منافع طالبان وپاکستان تعبیر میگردد. حکومت طالبان با دخالت مستقیم ایالات متحده امریکا سرنگون گردید. حالا هم نیروهای ائتلاف بین المللی درافغانستان دربرابرتهدید طالبان و تروریزم بین المللی می جنگند. پس اگر ائتلاف بین المللی تجاوز گراند و جنگ طالبان و حکمتیار دربرابر آنها، مبارزه دربرابر متجاوزین است، تلاشهای سیاسی ملالی جویا درجهت تائید موضع و تامین منافع طالبان و حکمتیار صورت میگیرد که جنگ دربرابر نیروهای خارجی را جنگ دربرابر تجاوز معرفی میکنند. چشم حسود کور، اما چنین می نماید که ظرفیت سیاسی ملالی جویا خیلی کمتر ازآن است که بتواند اهداف وموضع سیاسی اش را تحلیل نماید یا اینکه خود آگاهانه در جهت منافع و آرزوهای استخبارات پاکستان تلاش میورزد.
طالبان همانگونه که درمدت حاکمیت شان نشان دادند، درگام نخست دشمن هزاره ها و درگامهای بعدی دشمن تاجیک وازبک میباشند. درصورت بازگشت طالبان برقدرت سیاسی، اولین اقدام آنها حذف اقوام غیرپشتون از مدیریت سیاسی و نقاط حساس استراتیژیک خواهد بود که متاسفانه ملالی جویا نیز برای این پروسه انرژی مصرف میکند.
حالا فرض را براین بگذاریم که همین فردا نیروهای ناتو وامریکا ازافغانستان بیرون میروند، اماگزینه ی که خلاء امنیتی را دراین کشور پر نماید چیست؟ همه میدانند تازمانی که نیروهای امنیتی دولت افغانستان توانایی تامین امنیت را نداشته باشند، بیرون رفتن نیروهای ناتو وامریکا، جا خالی کردن برای طالبان میباشد که حتی به رغم حضور نیروهای بین المللی دامنه های نا امنی رو به گسترش میباشد. اما ملالی جویا ازخروج فوری نیروهای غربی سخن میگوید بدون اینکه بگوید خلاء امنیتی را با کدام گزینه ی میشود پرکرد وچه گونه میشود کشور را ازتهدید طالبان نجات داد؟ ملالی جویا انتقاد میکند. انتقاد خوب است وازمظاهر دموکراسی است. اما انتقاد زمانی سازنده است که طرح وگزینه ی جدیدی برای بهترشدن وضعیت موجود ارائه گردد تاهمگان بدانند که این نقد واعتراض ماهیت سازندگی دارد.
اما انتقاد ملالی جویا بیشتر شباهت به گریه های کودکانه دارد که فقط از شدت عواطف صورت میگیرد.
همانگونه که اشاره شد، مرور بررفتار وگفتارملالی جویا این واقعیت را روشن ومحرزمیسازد که او زن باشهامت، شجاع، خطرپذیر است اما متاسفانه این شهامت وشجاعت مثل لباس گرانبهایی می ماند که براندام اندیشه فقیر پوشانیده شده باشد. ملالی جویا اگرازفقر اندیشه بیرون آید میتواند مصدرخدمات خوب وارزشمند دراین سرزمین گردد. اما او اگر همین ملالی باقی بماند، فریادهای طنین اندازش قبل ازاینکه صدای محرومیت زنان افغانستان باشد، درخدمت منافع دشمنان افغانستان قرا خواهد گرفت و پرده ی برای پوشاندن جنایات تاریخی دراین سرزمین خواهد بود همانگونه که اشاره رفت.
از شش سال بدینسو ملالی جویا به مثابه خروش مردم "پابرهنه" افغان خواب جنایتکاران را نآرام ساخته است.
«... آزموده را آزمودن خطاست. به نظر من اینان باید محاکمه ملی و بینالمللی شوند، اینان را مردم ما اگر ببخشند، مردم پابرهنه افغان، تاریخ هرگز نمیبخشد. اینها ثبت تاریخ کشور ما هستند...»
در ماه دسامبر 2003 در زیر بال امریکا و متحدانش تمامی قاتلان و برباد دهندگان وطن ما زیر یک سقف جمع شده بودند تا در یک لویه جرگه مسخره و فرمایشی گویا برای افغانستان قانون اساسی بسازند. افرادی گرد هم آمده بودند که سالها مسبب رنج، قتل، غارت، بربادی و سیهروزی مردم ما بوده و حال یکشبه زیر سایه "انکل سام" دموکرات شده و هرکدام میخواستند در لباس فرشته های صلح خود را بر مردم ما و جهان بقبولانند.
هر افغان باوجدان و دردمند با دیدن به بازی گرفته شدن مردم و وطن ما بوسیله مشتی عناصر خاین و جنایتکار در این لویه جرگه بدون تردید مالامال از خشم میشد، اما درین میان تاریخ 17 دسامبر 2003 بود که دختر جوانی از ولایت فراه که روزها برای بدست آوردن نوبت تلاش نموده بود، موقع یافت تا به پای مایکروفون رفته صدای دادخواهی ملتش را فریاد کند.
این دختر مبارز ملالی جویا بود که با سخنرانی دو دقیقهای اش این روز را به نامش در اوراق تاریخ وطن ما رقم زد، بغض و کینه میلیونها تن از مردم رنجدیده ما را نمایندگی کرد و شجاعانه ماهیت خاینانه این لویه جرگه جنگسالاران و وطنفروشان را نه تنها در سطح کشور بلکه در
سراسر جهان برملا ساخت. امروز وقتی سخن از لویه جرگه قانون اساسی به میان آید تنها چیزی به یادمانی از آن که در گوشها نجوا میکند ندای خروشان ملالی جویاست که گفت «... آزموده را آزمودن خطاست. به نظر من اینان باید محاکمه ملی و بینالمللی شوند، اینان را مردم ما اگر ببخشند، مردم پابرهنه افغان، تاریخ هرگز نمیبخشد. اینها ثبت تاریخ کشور ما هستند...».
به دنبال سخنرانی کوتاه ملالی جویا جنگسالاران "دموکرات" شده چون حفیظ منصور، صدیق چکری و دیگران یکباره همچون گرگان هار به جان او ریختند اما در همان لحظات اول دریافتند که با دختری از جنس دیگری مواجهند که از تفنگ و زور و عوعوشان هراسی ندارد و حاضر است تا سرحد مرگ در دفاع از مردمش پیش رود. آنان تلاش کردند که ملالی جویا را مجبور به عذرخواهی کنند، اما او نپذیرفت و گفت "از آنچه گفتهام هرگز توبه نخواهم کرد."
وی در مصاحبهای با «انستتیوت گزارش دهی از جنگ و صلح» (٢٣ دسامبر ٢٠٠٣) گفت: «حتی اگر به قیمت جانم هم تمام شود من از سخنانم دفاع خواهم کرد.»
ماشین های دروغ پراکنی جنگسالاران در همان ابتدا موجی از تبلیغات دروغین علیه ملالی جویا راه انداختند و اتهامات گوناگونی بر وی بستند و این موج تبلیغات ضد جویا تا امروز ادامه دارد. عدهای او را در آینه خود دیده گفتند که وی برای پناهندگی به غرب این حرفها را زده است، اما ملالی جویا در مصاحبهای با ماهنامه "روزگاران" (شماره هفتم، جدی ١٣٨٢) به این اتهام پاسخ داده گفت: "من این سخنان را هرگز بخاطر رسیدن به زندگی آرام در کشورهای اروپا و امریکا بیان نکردهام و این ننگ را هرگز قبول نخواهم کرد. من در کنار مردمم خواهم ماند." و طی مصاحبهای با بخش فارسی رادیوی بی بی سی
به تاریخ ١٠ جنوری ٢٠٠٤ در پاسخ به سوالی که آیا کشور را ترک خواهد کرد گفت: "نه خیر به هیچ صورت. قبلا هم گفتم که من یک دختر افغان هستم چون در افغانستان زاده شدهام و متعلق به همین خاک هستم و بهتر از وطنداران خود نیستم.... هیچ ترس و هراسی از این ناحیه ندارم که از بین بروم البته برایم مهم اینست که نباید این آواز خفه شود چون این ضربه به روحیه نصف نفوس جامعه که زنها باشد میباشد." و این سخنانش را طی مصاحبهای با بخش پشتوی بی بی سی به تاریخ ٢ جدی ١٣٨٢ تکرار کرد که: «من درین کشور بدنیا آمدهام و میخواهم در همینجا دفن شوم.»
طی شش سال گذشته ملالی جویا با قبول هر نوع خطرات در کنار مردمش ماند و ثابت کرد که به حق فرزند اصیل بربادرفته ترین مردم این خاک است و جز دفاع از خاک و مردمش هدفی در سر ندارد. به جان عزیزش تا به حال پنج بار سوقصد ناکام صورت گرفته، همه روزه مورد تهدید و زورگویی و دشنام پراکنی ستمکاران جهادی قرار داشته است، اما با تمامی این میدان را رها نکرده است و همچنان ثابت قدم در مقابل جنگسالاران حاکم، جناوران طالبی و اشغالگران امریکایی و ناتو میرزمد و از هر تربیونی افشاگری میکند.
مجله "آشیان" در مارچ سال 2006 در مورد ملالی جویا نوشت: «ملالی جویا، بی گمان در عرصهی سیاسی - اجتماعی معاصر افغانستان پدیدهای تازه است؛ زیرا تا به حال کسی از جنس زنان نتوانسته است چنین متهورانه و بی باکانه ندای دادخواهی ملتش را در فضای حاکمیت "تفنگ" سر دهد.»
ملالی جویا با پشتوانه مردمیای که به دنبال لویه جرگه بدست آورد، توانست با بیشتری رای از ولایت فراه وارد پارلمانی شود که جمعی از خونریزترین و بربرترین دشمنان مردم ما در آن جا گرد هم آمده اند و به گفته قانونی "خانه مشترک طالبان، جهادیان، خلق و پرچم" میباشد. با پیروزی ملالی جویا در انتخابات پارلمانی بود که یکی از وحوش جهادی گفته بود: «در صورتی که ملالی جویا حرف های گذشتهاش را تکرار کرد او را از کلکین پارلمان به پایین میاندازیم.»
وی در نخستین نطقش در پارلمان، که هرچند مایکرفونش را در قطع کردند گفت:
«میخواهم با صراحت و صاف و پوست کنده بگویم که من در این جا نه به خاطر پلو خوری آمدهام و نه هم هیچگونه امتیاز و مدالی خواهد توانست چشمانم را کور و زبانم را لال کند. من اگر فکر کنم یک لحظه از زندگیام به خاطر اندیشیدن به مردم سوگوارم صرف نمیشود و هر گامم به خاطر بهروزی آنان و آزادی شان نیست زندگیام بیهوده بوده و چی بماند به زندگی پارلمانی و امتیازاتش.... این صداقت را دارم که به هموطنانم وعده دهم که اگر نتوانم ماهیت این خاینان وطن و تداوم خیانت را درچهارچوب پارلمان به مردم آفتابی بسازم امیدوارم اولین فرد باشم که استعفا بدهم.»
وی در درون پارلمان نیز مبارزه بی امان را علیه وطنفروشان و خاینانی چون قانونی، سیاف، ربانی، کاظمی، محقق، گلابزوی، علومی، ملا راکتی، پیرم قل، رنجبر، حاجی فرید و غیره راه انداخت و هرچند برایش فرصت کمی داده میشد، اما هر باری با سخنانش ماهیت گندیده پارلمان جانیان را آفتابی میساخت.
وی در درون پارلمان انواع تحقیر و توهین ها را تحمل کرد اما لحظهای از پافشاری روی اصولش عقب ننشست و هیچگونه توطئه و تزویر و دامی نتوانست او را از پا درآورد. هموطنان ما به تاریخ ۷ می ۲۰۰۶ وقتی او هشتم ثور را روز سیاه نامید، از پرده های تلویزیون خود دیدند که چگونه بربرهای جهادی علیه او برخاستند و با توسل به چند جهادی زن خاینی چون نورزیه اتمر، ملالی اسحاق زی، پروین درانی، صفورا نیازی و دیگران او را مورد حمله فزیکی قرار دادند و بعد چند تن از جنگسالاران بدنام همچون داوود کلکانی، جبار شلگری، علم سیاه، حاجی الماس و ... با کلمات رکیک در حد تربیت کوچگی شان او را مورد دشنام های بازاری قرار دادند و حتی در برابر دوربین های فلمبرداری او را تهدید به تجاوز جنسی نمودند.
وی با "طویله" نامیدن پارلمان به درستی واضح ساخت که این مجمع دزدان و قاتلان هرگز "خانه ملت" شده نمیتواند. هرچند تعدادی از هموطنان ملالی را بخاطر مقایسه حیوانات مفید با خونخواران درنده به باد انتقاد گرفتند، اما گذشت زمان به حرفهای جویا صحه گذاشت و حتی عدهای از پارلمان نشینان دیگر نیز از گندیدگی و بیکارگی پارلمان نمایشی سخن به میان آوردند.
به تاریخ 21 می 2007 بالاخره ملالی جویا بصورت مفتضح و غیرقانونی از پارلمان اخراج گردیده ممنوعالخروج اعلام گردید و به سارنوالی راجع شد. این حرکت پارلمان گرگان موجی از اعتراضات در شهرهای مخلتف افغانستان و جهان را به دنبال داشت و مشهورترین آزادیخواهان جهان چون نوم چامسکی، نومی کلاین، جان پلجر، آروندوتی رای و غیره نیز به دفاع از او برخاستند. بدینصورت مردم ما تنها نماینده نترس و صدای رسای شانرا در پارلمان از دست دادند و جنایت سالاران و بنگ سالاران دست بازتری یافتند که با آرامش خاطر هر قانون ضدمردمی و جنایتکارانه شانرا به منصه اجرا گذارند.
هرچند ملالی جویا علیه این حکم پارلمان اعتراضش را در ستره محکمه به ثبت رسانید و به گفته خودش میخواست با دفاع از خود در محکمه آنجا را نیز به صحنه مبارزه و افشای جنایتکاران و نوکران امریکا مبدل سازد، اما از آنجاییکه دستگاه قضایی افغانستان نیز که در اشغال جانیان است و حامی ستمکاران، متجاوزان و فاسد ترین عناصر، تا امروز دوسیه ملالی جویا را مسکوت گذاشته و با وجود تلاش های وکیل مدافع ملالی جویا هیچ اقدامی درین زمینه صورت نگرفته است. احتمالا آنان از ترس اینکه مبادا ملالی جویا محکمه پوشالی را نیز مثل لویه جرگه پوشالی با نطق هایش بیآب و رسوا سازد، دوسیهاش را زیر زدند.
جنگ سالاران حاکم کینه عمیقی علیه ملالی جویا به دل دارند و او به مثابه دشمن درجه یک برایشان مطرح بوده و حتی در اجتماعات شان شعارهای "مرگ بر ملالی جویا" سر میدهند. در یکی از گردهمایی های اینان برای قدرت نمایی در استدیوم ورزشی کابل، زن جنگسالار پسندی به نام شکیلا هاشمی نیز با شعار "مرگ بر حقوق بشر، مرگ بر ملالی جویا" دهانش را آلوده ساخت. سایتها و نشریات جهادی و شورای نظاری نیز با لحن در سطح تربیت اخوانی خود شان همیشه بر ملالی جویا تاخته اند، چیزی که بیشتر موقف ملالی را در بین مردم تثبیت نموده است.
اما خوشبختانه در کنار حمایت وسیع مردم فقیر و دربدر ما در ولایات مختلف کشور، تعداد زیادی از روشنفکران و قلمبدستان شرافتمند و وطندوست کشور ما نیز ملالی جویا را تنها نگذاشته و با نوشته های شان در کنار وی ایستادند و با رد اتهامات و حملات سخیف از راست و چپ بر ملالی جویا نقش بسزایی ایفا نمودند.
هرچند به گفته ملالی وی "تربیون" پارلمان را برای افشاگری از دست داد، اما این مانع آن نشده که وی فریاد دادخواهی اش را با استفاده از شیوه های مختلف دیگر پیش نبرد. وی طی چند سال گذشته به دعوت سازمان های مدافع حقوق بشر و ضدجنگ به کشورهای مختلف سفر کرده و در همه جا از وضعیت فاجعه بار افغانستان و حاکمان ستمکار آن و هم از به بازی گرفته شدن وطن ما بوسیله امریکا و متحدانش سخن گفته است و بدینصورت به میلیونها انسان آگاهی داده است. وی از هر تربیونی برای انعکاس الام مردم ما استفاده کرده و سیاست های خاینانه غرب و بخصوص امریکا در افغانستان را بینقاب ساخته است.
مبارزه و فعالیت های جویا هرچند در مطبوعات داخل کشور که ویروس بنیادگرایی و جنگسالاری در آنها ریشه دوانده با سانسور مواجه شده است، اما در مطبوعات جهان و سایتهای ضدجنگ انعکاس وسیع و بیسابقه داشته است.
دریافت چندین تقدیر نامه و جایزه، فلم مستندی به نام "دشمنان خوشبختی" از جریان کمپاین انتخاباتی ملالی جویا و اخیرا کتابش تحت عنوان "زنی در بین جنگسالاران" پژواک مبارزه و پیام ملالی جویا را به سراسر جهان رساند و در همه جا از او به عنوان "شجاع ترین زن افغان" یاد میشود و میلیونها تن او را سرمشق قرار میدهند. اخیرا نشریه "دی لیفت کوستر" (2 دسامبر 2009) نوشت "ملالی جویا را شجاع ترین زن افغان نامیدن رسا نیست، او را باید شجاع ترین زن در تمام جهان نامید."
به تاریخ 21 نوامبر 2009 روزنامه "نیشنل پست" نوشت که "ملالی جویا شجاع ترین زن افغان جنبش ضد جنگ را رهبری میکند"، به تاریخ 24 نوامبر 2009 روزنامه "نیو استیسمن" انگلستان در لیست 50 شخصیت برتر سال که بر افکار عامه تاثیرگذار بوده اند، ملالی را در رده ششم قرار داد و نوم چامسکی طی مقالهای در اعتراض به اعطای جایزه صلح نوبل به باراک اوباما، ملالی جویا را شایسته ترین کاندید برای این جایزه نامید.
ابعاد مختلف شهامت، کار و مبارزه و تلاش خستگی ناپذیر ملالی جویا را نمیتوان در قالب یک مقاله روشن ساخت. اما میتوان از پدیده ملالی جویا درسهای فراوانی گرفت که من به طور نمونه چند مورد را برمیشمارم:
1- در جامعهای که قانون جنگل حکمفرماست و تفنگ و زور و پول و قدرت و وابستگی های خارجی حرف اول و آخر را میزنند، اگر کسانی بیهراس برخیزند و ندای مردم را فریاد کنند، بدون شک حمایت وسیع مردمی را کسب میکنند و میتوانند در شکستن غرور دشمنان و رسوا ساختن شان نقش بسزایی ایفا نمایند. صدای حقیقت را با هیچ توپ و تفنگی نمیشود برای همیشه خاموش کرد.
2- رفتن انسانهای باوجدان و آزادیخواه در گندیده ترین و بدنام ترین نهاد ها کاملا مجاز و موثر است در صورتیکه آنرا فقط به مثابه تربیونی برای افشاگری و منفجر ساختنش از درون مورد استفاده قرار دهند. یکچنین حرکتهایی بهترین وسیله برای افشا و رسوا ساختن نهاد های ارتجاعی و مزدور به شمار میرود.
3- حرکت عملی ملالی جویا در داخل افغانستان با قبول خطرات گوناگون بر ضد جنایتکاران و اشغالگران نسبت به صدها کتاب و مقاله و تحلیل و تفسیر موثر تر و کارآ تر بود و نشان داد که هر حرکت وطنپرستانه زمانی میتواند حمایت مردمی را با خود داشته باشد که از درون بستر جامعه برخیزد.
4- با وجود بیسوادی و عقب ماندگی های موحش در جامعه ما، وقتی فقیر ترین توده ها کسی را واقعا صدا و فریادگر دردها و مصایب و تیره روزی هایشان احساس کنند، دیگر برایشان سن، جنسیت و تعلقات قومی و مذهبی و ملیتی مطرح نبوده و به پشتیبانی از وی برمیخزند، چیزی را که در مورد ملالی جویا شاهد بودیم که با وجود سن کمش بیشترین رای را در انتخابات آورد و در دور افتاده ترین نقاط کشور مثل تخار، فراه، کنر و ... مردم به پشتیبانی از او برخاستند و حتی با قبول خطر دست به تظاهرات زدند.
5- در کشوری که زنان به مثابه نصف مرد محسوب میشوند و از حیات سیاسی و اجتماعی به دور پرتاپ شده اند، اگر زنانی با شکستن رسوم ضد ستیزانه برخیزند و شجاعانه برای آزادی و رستگاری شان کار کنند، اینان بدون شک پشتیبانی فقیر ترین مردان جامعه را نیز با خود خواهند داشت چیزی را که در مورد ملالی جویا شاهد بودیم.
6- به مصداق "خائن خایف است" جانیانی که ظاهرا نیرومند و شکست ناپذیر به نظرمیرسند، اما از یک فریاد ولو کوچک که بیهراس علیه شان برخیزد فوری به تب لرزه مرگ میافتند و غرور شان را میشکند. فریاد ملالی جویا طی شش سال گذشته برای دولتمداران خاین افغان همچون کابوسی بوده که همیشه آنان را نآرام نگهمیدارد.
خوشا روزی که مردم فقیر و سرکوب شده متعلق به تمامی ملیت های وطن ما متحدانه علیه برباددهندگان هست و بود وطن ما برخیزند و اینان را به زباله دان تاریخ بسپارند.
ملالی جویا تنها ۳۲ سال دارد، ولی در تبعید بوده؛ یک پناهنده، معلم دختران در افغانستان دورۀ طالبان. ولی او اکنون جوانترین عضو مجلس این کشور است، با این حال همچنان در حال گریز است و به مرگ تهدید میشود.
افغانستان کشوری است جوان که جدالهای کهنه آن را ویرانه کرده است. البته اشارۀ ما به دولت جدید که پس از حملۀ سال ۲۰۰۱ خلق شد (یا به جنگهای خشن بینقبیلهای که تا هزارۀ کنونی ادامه یافته) نیست. جوانی این ملت یک حقیقت آماری است که در گزارشهای سازمان ملل و بانک جهانی ثبت و سپس دفن شده است: ۶۰ در صد از این ملت زیر ۲۵ سال دارد و بسیاری نیز بیش از این عمر نمیکنند. (۱)
نزدیک به یک دهه از زمانی که نیروهای ناتو، به رهبری آمریکا، افغانستان را [ به اصطلاح] «آزاد» کردند، گذشته است. اما در قبال اشغال کشور، پرداخت بیلیونها دلار کمک مالی و کشته شدن هزاران نظامی و غیرنظامی چیزی عاید آن نشده است. چندان صدایی از اکثریت جوان مملکت شنیده نمیشود. گفتگوهای سیاسی در کابل، آیندۀ این جوانان را نادیده میگیرد. این چیزی است که در تسلط افراد مظنون همیشگی، بوروکراتهای ریشو و مبلغان جنگهای کهنه قرار دارد.
سخن ملالی جویا این است: «اینها دلالهای قانوناند نه قانونگذار». این زن در سی و دو سالگی جوانترین عضو مجلس افغانستان است (وجه تسمیۀ او نیز نام قهرمان ملی افغانستان «ملالی میوند» است.) او منتقد بیپروا و صریحاللهجۀ بنیادگرایانی است که زنان مملکتش را مطیع خود میکنند. اکنون وی را در سطح بینالمللی صدایی برای افغانستان مستقل میشناسند. پیام او این است: اشغال افغانستان و حکومت کارزای موقوف! این پیامی روحبخش و مهیب، و بیانیهای است برای آنچه که غرب باید در واقع به خاطرش مبارزه کند.
ملالی جویا کار خود را از «لویه جرگه»، که همان مجلس ملی یا مجلس بزرگان افغانستان است، شروع کرد، مجلسی که در سال ۲۰۰۳ در پی ایجاد افغانستان «آزاد» بود. در همان حال که سیاستپیشگان افغان برای کسب مسندی در حکومت جدید میجنگیدند و قانون اساسی را شکل میدادند، گروههای سودجو به دنبال چنگانداختن بر قدرت بودند. اما ملالی جویا در تلاش بود تا فقط فرصتی برای صحبت بیابد. او از پشت اتاق فریاد میزد که «ما بچهها حرفمان به گوش کسی نمیرسد». ملالی دختری است ریزنقش با صدایی نازک و شکننده، آن گونه که بسیار دشوار میتوان تصور کرد وی چنان حریف قدرتمند و مهیبی برای جنگطلبان باشد. اما تنها زمانی که بلندگو را در دست میگیرد میتوان دریافت که چه سهل و ساده برای خود دشمن میآفریند. ]زمانی] یکی از رؤسای مستأصل، به خاطر این که او «از راه دوری آمده» بود، به وی اجازه داد سه دقیقه صحبت کند. معلوم شد که نود ثانیه وقت هم برای او زیاد است. ملالی با انتقاد از «جنگسالاران و جانیان» حاضر در لویه جرگه، آنان را به خاطر وضع وخیم کشورش مقصر دانست و درخواست کرد که، به جای دادن مقام و قدرت به آنها، تعقیب و زندانیشان کنند. وی قبل از این که میکروفون را قطع کنند، گفت: «ممکن است مردم افغانستان این افراد را ببخشند، ولی تاریخ هرگز.» مختصر تشویقی که ناگهان برخاسته بود، در زیر نعرههای خشم آلود حاضرانی که از جا برخاسته و علیه او برانگیخته شده بودند، مدفون شد. رئیس مجلس از نیروهای حافظ نظم خواست که وی را به خاطر «تخطی از نزاکت»، از مجلس بیرون کنند.
جز جنگ خبری نیست
ملالی جویا، در این اواخر، پس از یک سخنرانی برای حامیان و هواداران در دانشگاه سیتی نیویورک، به من گفت که «ما نسل جنگیم. جز فاجعه، خشونت، جنگ و تمام این اوضاع اسفانگیز چیزی در زندگانی خویش نمیبینیم.» همان طور که کلاس خالی میشد و عدهای هم در اطراف میز پذیرایی جمع شده بودند، ملالی جویا که گاه به فارسی و گاه به انگلیسی صحبت میکرد با عدهای دست میداد و درست مثل هر سیاستمدار خوب دیگری در حالات گوناگون با دیگران عکس میگرفت و ظاهرش نیز اثری از اردوی پناهندگان، خانههای امن و تلاشی که پنج بار برای کشتن وی صورت گرفته بود نشان نمیداد.
او دختر یک دانشجوی رشتۀ پزشکی است، که دانشگاه را به قصد مبارزه با شورویها ترک کرد، و سراسر زندگیاش را در حال جابهجایی و تغییر مکان بوده است. چهار روز پس از تولدش، حکومت کمونیستی قدرت را در دست گرفت و برای تهاجم روسها آماده شد. ملالی در ایران، پاکستان و تعدادی از اردوگاههای پناهندگی در تبعید زندگی کرده است؛ او در میان قربانیان فراموش شدۀ جنگ که بعدها به افتخارانگیزترین گروه حامیان وی تبدیل شدند، بزرگ شد: این حامیان، همان بیوگان، یتیمان و آوارگان بودند. پس از فرار روسها، جنگ داخلی افغانستان را فرا گرفت و طالبان پیروزمند سر برآورد. از این پس حکومتی افراطی و قومپرست، بر وطن او چیره شد. به همین دلیل ملالی جویا به یک انقلابی خاموش تبدیل گشت. در پانزده سالگی و در اختفا، به عنوان آموزگار برای گروه حقوق زنان شروع به کار کرد. به دختران خواندن و نوشتن یاد میداد و دائما ً در حال فرار از زیر چشم مقامات بود و در عین حال که زندگی ساده و در حال گریزی داشت به یک فعال متعهد در بین بیسوادان و ستمدیدگان تبدیل شد.
ملالی در جریان فعالیت برای «سازمان اعتلای توانمندیهای زنان افغان»، که یک سازمان فمینیستی است، به صدای بلند وعمدۀ زنان در سایههای براندازی حکومت طالبان تبدیل شد. در سال ۲۰۰۱ زمانی که ناتو طالبان را از کابل بیرون راند، ملالی و همکارانش برای فراچنگ آوردن قدرت و ساختن یک ملت نوین آماده شدند. او به هوادارانش در نیویورک گفت: «بعد از یازده سپتامبر آنها [آمریکاییان] کشور من را تحت لوای حقوق زنان، حقوق بشر و دموکراسی اشغال کردند، اما نسخه دومی از طالبان را به قدرت نشاندند. به همین جهت وضعیت امروز در افغانستان یک فاجعه است.» ملالی بلافاصه به آثار واقعیت اشغال کشور بر مردم عادی افغان اشاره میکند. فقر به صورت همهگیر برجای مانده است (۲)، فساد در سایۀ بیلیونها دلار ارزی که از سوی حکومتهای خارجی و سازمانهای غیر حکومتی به داخل کشور ریخته میشود، رونق پیدا کرده است، و در مورد انتخابات اخیر نیز میگوید: «نمایشی مسخره ... که فقط پاشیدن نمک است بر قلب مجروح مردم کشور من»؛ زیرا علیرغم فواید قانونی و سیاسی انگشت شمار، با زنان هنوز بمانند اموال شخصی رفتار میشود.
او میگوید: «موقعیت زنان یک فاجعه است، به همان اندازه که در زمان طالبان بود.» وی، که در زمان حکومت طالبان یک معلم مخفی بود، شاهد عینی وحشت ناشی از حکومت بنیادگرایان بوده است. او سپس میافزاید: «آزادی تغییرات ناچیزی به بار آورده است» و با توجه به افزایش تجاوز به زنان و خودسوزی ادامه میدهد که «زنان بیشتر از همه قربانی شدهاند، چرا که قدرت بزرگی هستند: آنان یکی از بالهای پرندهاند. وقتی یکی از بالهای پرنده در جامعه زخمی میشود چگونه آن پرنده پرواز خواهد کرد!؟»
گرمی بازار تجارت خشخاش تأکیدی بود بر گفتۀ ملالی جویا در مورد اشغال کشورش. وی میگوید: «در هشت سال اخیر آنها کشور مرا به مرکز مواد مخدر تبدیل کردهاند.» این غیر منتظره نبود. «آنان به کشاورزان فقیر میگویند که "خشخاش نکارید"، اما حکام خود این استانها قاچاقچیان مواد مخدر هستند. چهار نفر از دارندگان مقامهای بالای کارزای از قاچاقچیان معروف اند.» همدستی آمریکا با تجارت چندین بیلیون دلاری مواد مخدر- شاهد این قضیه ارتباط نزدیک برادر حمید کارزای هم با سازمان سیا و هم با دنیای زیر زمینی هروئین (۳) است- روشن کرده که خشخاش محل درآمد راحت و نقدی برای کشاورزان دست به دهان نیست. خشخاش از منابع طبیعی جدید است و اربابان مواد مخدر و همدستان هراز چند گاهی آنان در میان نیروهای اشغالگر، استعمارگران جدیدند؛ اینها در این بازار به دنبال سود مالی بی سابقۀ خود هستند، همان بازاری که منجر به فقر وحشتناک غالب افغانها میگردد.
جغرافیای سیاسی، افغانستان را هم از منظر راههای قدیمی بازرگانی و کوهستانها و هم با قشونکشی و اشغال نیروهای انگلیسی، روسی و آمریکایی تعریف کرده است. موقعیت جغرافیایی این کشور برای آن، هم موهبت بوده و هم شوربختی. ملالی میگوید: «آنان به کشور من تجاوز کردند تا به منابع گاز و نفت جمهوریهای آسیایی دست یابند. و حالا مردم کشورم بین سه دشمن پرقدرت در حال له شدن اند: نیروهای اشغالگری که غیرنظامیان بیگناه را، که بیشترشان زنان و کودکان اند، بمباران میکنند و میکشند، طالبان، و سرانجام این اربابان جنگطلب.»
حقیقت: نخستین قربانی چندین سال پیش که ملالی نمایندۀ ولایت فرح در مجلس بود، به خاطر اشاراتی که از سوی همکارانش بیش از حد انتقادی ارزیابی می گشت از کار معلق شد. او میگوید که این تعلیق توطئهای بود که توسط بنیادگرایان برای ساکت کردن او انجام گرفت. به همین خاطر است که ملالی سفرهای زیادی در داخل و خارج از کشور میکند. او میگوید: «اولین قربانی جنگ در کشوری مثل افغانستان حقیقت است» و میافزاید: «حقیقت خود سیاسی است»، امری که شاید بهترین اسلحۀ او نیز باشد.
او سپس ادامه میدهد: «آنها میگویند اگر نیروهای [خارجی] افغانستان را ترک کنند، جنگ داخلی بر پا خواهد شد، اما کسی نمیخواهد در بارۀ جنگ داخلی کنونی سخن گوید. تا زمانی که این سربازان در افغانستان هستند، جنگ داخلی هم ادامه خواهد داشت.» سربازان آمریکایی و ناتو در میان ملتی که به استقلال خشن خویش افتخار میکند، دشمن دیگری شمرده میشود. انگلیسیها، روسها و آمریکاییها و دارو دستههایشان نمیتوانند کابل یا گذرگاه خیبر را رام کنند. حتی نیروهای بومی طالبان و اتحادیۀ شمال در مهار کردن مردمی که بهطور تاریخی گرایش به پس راندن اشغالگران دارند با مشکل روبرو هستند.
ملالی امیدوار است که دموکراسی بتواند جای دههها جنگ و خصومت و استعمارگری را اشغال کند و بلافاصله میپذیرد که تحقق این امر تا چه حد سادهلوحانه است؛ اما او، با این حال، به قدرت مردم کشورش ایمانی تزلزلناپذیر دارد، مردمی که تنها فعال مایشاء هستند. به قول او «هیچ ملتی آزادی را به ملت دیگر نمیتواند ارزانی کند.» او اضافه میکند که «مردم من میتوانند خود را رها سازند، اگر بگذارند که ما در صلح و آرامش زندگی کنیم. در طول سی سال اخیر ما همه چیز را از دست دادهایم. اما یک چیز مهم به دست آورده ایم و آن هم دانش سیاسی است. مقاومت مردم کشور من روز به روز افزونتر میشود. اگر مردم به پا خیزند، میتوانند آنان را مغلوب سازند."
سیاستمدار افغان از آرزوهایش برای کشور، قهرمانانش و کنفرانس لندن سخن می گوید
مصاحبه با ملالی جویا
چه خاطره از گذشته به یاد دارید؟
چهار روزه بودم که کودتای ۲۷ اپریل (۷ ثور) بوقوع پیوست و رژیم دست نشانده روسیه به قدرت رسید (در سال ۱۹۷۸). یکی از قدیمی ترین خاطره های من چسبیدن به پای مادرم هنگام تلاشی خانه ما توسط پولیس بود، که در جستجوی پدرم بودند. آنها تمام خانه را زیر و رو کردند تا مدارکی دریافت نمایند، روک های میز را پالیدند و حتی به پاره کردن دوشک ها و بالش های ما پرداختند.
آیا شما هنوز هم آرزوی بازگشت به پارلمان افغانستان را دارید؟
بلی، من برای تعلیق غیر قانونی خود به محکمه اعتراض کرده ام، اگر چه درین دو سال هیچ پیشرفتی صورت نگرفته است. دوسیه من توسط «اتحادیه بین الپارلمانی» نیز تعقیب می گردد، اما آنان نیز از وعده های میان تهی پارلمان افغانستان بیزار شده اند.
من در اولین روز های پارلمان دریافتم که این محلی برای گردهم آمدن بدترین دشمنان مردم افغانستان است. اکثریت آنان جنگسالاران، قاچاقبران مواد مخدر و ناقضان حقوق بشر هستند. پارلمان؛ در کشور اشغال شده ای چون افغانستان جز نمایش دموکراسی چیز دیگری بوده نمی تواند. این پارلمان هیچ تغییر مثبتی طی پنج سال برای مردم ما به ارمغان نیاورده و یقینا در آینده نیز هیچ کاری را از پیش نخواهد برد. آنان تنها قوانینی را به تصویب رسانیده اند که ضد دموکراسی و حقوق زنان اند.
زمانیکه من در پارلمان بودم، این مردان و زنان وحشی مرا در شرایط بدی قرار داده بودند، آنان مرا مانعی برای اجرای برنامه های شیطانی خود می دانستند. تعلیق من یک توطئه سیاسی بود ولی من هنوز هم میخواهم به این پارلمان بدنام و ضد دموکراتیک بازگردم، زیرا من آنرا تربیون خوبی برای بلند کردن صدای مردم بی صدایم و افشای ماهیت ارتجاعی آن از درون میدانم. آنجا من میتوانم این جنگسالاران قسی را به مبارزه بطلبم تا نتوانند قوانین مورد نظرشان را بدون دردسر و دور از چشم مردم به تصویب برسانند.
قهرمانان سیاسی شما کیانند؟
من نمیخواهم فرد مشخصی را نام ببرم. ملیون ها مردم منکوب شده من قهرمانان من هستند. آنان منبع هر تغییر مثبت در افغانستان اند و نیروی آنان بزرگتر از هر چیز دیگر است؛ و معترضان ضد جنگ در هر نقطه جهان، آنانیکه در مقابل سیاست های ویرانگر قدرت های جهانی می ایستند. به قول پاتریک تایلر در پهلوی دولت امریکا یک ابرقدرت دیگر وجود دارد و آن افکار عامه جهان است.
چه چیز شما را وامیدارد تا به مبارزه تان ادامه بدهید؟
رنج کشیدن مردم ما، بویژه زنان.
شما آیا در ترس زندگی میکنید یا امید؟
هر دو، هراس ازین دارم که شاید در زندگی نتوانم شاهد آزادی افغانستان و زندگی شاد در یک جامعه عادل و دموکراتیک برای مردمم باشم. ولی آرزوی بزرگی دارم که سرانجام به آزادی، دموکراسی و رفاه میرسیم و این تنها توسط مردان و زنان کشورم امکان پذیر است.
طی ۳۰ سال کشمکش در افغانستان، ما تمام داشته های خود را از دست داده ایم، اما این چیز های زیادی را به ما آموخت، هوشیاری و آگاهی سیاسی مردم ما بلند رفته است که هرگز سلطه متجاوزین و نیروهای جنایتکار خارجی و داخلی را قبول نکنند. این بزرگترین سرمایه مردم افغانستان در مبارزه شان برای آزادی است، و برای من نوید از آینده روشن میدهد.
به نظر شما کنفرانس لندن چه دست آورد هایی را به همراه خواهد داشت؟
من هرگز چیز مثبت از کنفرانس لندن توقع ندارم. از سال ۲۰۰۱ به اینطرف کنفرانس های زیادی دایر گردیده است که هر چه بیشتر افغانستان را به چنگال نیروهای اشغالگر و مزدوران داخلی شان فرو برده است.
دولت افغانستان به نام مردم ما خواستار کمک از جامعه جهانی است ولی ملیارد ها دالر سرازیر شده در کشور مورد غارت و چپاول جنگسالاران، قاچاقبران مواد مخدر، انجیو های داخلی و خارجی و مقامات دولتی قرار میگیرد. قسمت عمده این کمک ها دوباره به جیب کشور های تمویل کننده بر میگردد.
به اساس منابع دولت امریکا، از سال ۲۰۰۱ بدینسو بیش از ۶۰ ملیارد دالر به افغانستان کمک گردیده است. این مبلغ درشت میتوانست افغانستان را به بهشتی تبدیل کند اگر استفاده مناسب از آن صورت می گرفت. ولی این پول به مردم نیازمند نرسید و یقینا در آینده نیز این کمک ها تاثیری بر افراد فقیر و بی بضاعت ندارد و تنها فاصله بین فقرا و ثروتمندان را عمیقتر خواهد ساخت.
درحالیکه بیش از ۷۰ در صد افغان ها زیر خط فقر زندگی می کنند، دولت افغانستان ۴.۲ ملیون دالر را صرف خرید اپارتمان لوکس در نیویارک برای اقامتگاه ظاهر طنین نماینده دایمی افغانستان در ملل متحد می کند. این نمونه کوچکی است که چگونه کمک های بین المللی به هدر میرود.
کنفرانس لندن زمینه را برای بازگشت طالبان و حزب اسلامی حکمتیار به قدرت فراهم می سازد. دولت افغانستان از رهبران جهان خواهد خواست تا نام ملاعمر را از لست سیاه شورای امنیت حذف نمایند. افغان های عادی به این چنین کنفرانس ها هیچ باوری ندارند.
نظر تان در مورد حامد کرزی چیست؟
در میان افغان ها، شاهی به نام شاه شجاع به دلیل مزدوری اش به انگلیس ها در قرن ۱۹ منفور است. زمانیکه روس ها ببرک کارمل را به قدرت نصب کردند؛ شاه شجاع دوم لقب گرفت. امریکا و متحدانش از سال ها بدینسو در تلاش اند تا حامد کرزی را منحیث یک رهبر مقتدر تصویر نمایند، اما برای افغان ها دولت او فاسد ترین و منفورترین دولت در تاریخ معاصر کشور است. کرزی شاه شجاع سوم است؛ یک دست نشانده امریکا که در همسویی با دشمنان داخلی ما قرار دارد.
برادران خودش متهم به دست داشتن در تجارت مواد مخدر اند. گفته میشود احمد ولی کرزی، برادر ناتنی وی از مزدبگیران سی آی ای میباشد.
و نظر تان در مورد بارک اوباما؟
حالا برای اکثریت مردم جهان ثابت شده است که اوباما یک جنگ افروز است و چیزی متفاوت از بوش نیست. آرزو های کلانی که مردم امریکا از او داشتند تدریجا به یاس مبدل میگردند. شهرت او در همین مدت کوتاه ریاست جمهوری اش، نسبت به هر رئیس جمهور پیشین امریکا در حال فروکش است.
اوباما با کشاندن دامنه های جنگ به پاکستان، ایران، یمن و افزایش نیروی های نظامی در افغانستان، جهان را بسوی بی عدالتی و نا امنی عمیقتر میکشاند. درحالیکه ملیارد ها انسان در اکثر نقاط جهان و در داخل امریکا فقر را تجربه میکنند، اوباما در حال افزایش بودجه پنتاگون به یک ریکارد ۷۰۸ ملیارد دالری برای سال مالی ۲۰۱۱ است که مسخره است. مصرف درست این مقدار پول هنگفت میتواند صلح و رفاه را در تمام جهان تامین نماید.
کسانیکه اوباما را امیدی برای تغییر می پنداشتند، باید در قدم نخست گذشته او را مرور می کردند. او در جریان ماموریت اش در سنا به جنگ در افغانستان و عراق رای مثبت داده بود، او به "Patriot Act" رای مثبت داد (مترجم: لایحهای تحت عنوان "میهن دوستی" که دولت بوش طرح و اجرا کرد و زیر نام مبارزه با تروریزم به دستگاه مجریه امریکا اجازه آزادانه بر نظارت بر مکالمات و حرکات افراد جامعه را داد)، او از حمایه لایحه مراقبت های صحی سر باز زد و از مجازات اعدام پشتیبانی کرد. او با حمایه سازمان های سرمایه داری به قدرت رسید و آنان میخواهند تا او سیاست ملیتاریستی امریکا را ادامه دهد، اوباما نیز از آنان اطاعت می کند.
امیدوارم اوباما درسی برای مردم امریکا باشد، تا زمانیکه نظام سیاسی کنونی در آنجا پابرجاست، هیچ رئیس جمهور؛ چه سفید و چه سیاه، بانی هیچ یک "تغییر" اساسی شده نمیتوانند. در بهترین حالت آنها میتوانند بعضی تغییرات ظاهری را ایجاد کنند نه چیز دیگر.
چه تغییرات بعد از سقوط طالبان در افغانستان رونما گردیده است؟
امریکا و متحدانش بعد از ۱۱ سپتمبر تحت شعار آوردن صلح، دموکراسی و حقوق زنان؛ افغانستان را اشغال کردند. ولی آنها طالبان وحشی را با جانوران ائتلاف شمال تعویض کردند- کسانی که متفاوت بنظر میرسند اما از لحاظ فکری با هم یکی اند- با این کار به حقوق بشر خیانت صورت گرفت.
افغانستان امروز نه تنها یک پناهگاه امن برای تروریزم است، بلکه کشوری مافیایی است که در صدر کشور های بی ثبات در دنیا قرار دارد. افغانستان ۹۳ در صد تریاک جهان را تولید می کند و حتی تعدادی از وزرا و اعضای خانواده کرزی در این تجارت کثیف دست دارند. تبدیل افغانستان به مرکز مواد مخدر دنیا بخشی از برنامه های پنهانی ایالات متحده و ناتو بود که به آن دست یافتند.
وضعیت زنان امروز به اندازه گذشته فاجعه آمیز است، در بعضی از شهر های بزرگ تعدادی از زنان به وظیفه و آموزش دسترسی دارند اما در اکثر ولایات زنان زندگی رقتبار دارند. در مناطق روستایی، اکثریت زنان حتی زندگی انسانی ندارند؛ ازدواج های اجباری، عروسی دختران خرد سال و خشونت های خانوادگی از جمله مسایل عادی بحساب می آیند. تجاوز دسته جمعی روز بروز در حال افزایش است به اندازه که در تاریخ کشور ما نظیر ندارد. خود کشی به نقطه اوج خود رسیده و هر روز خبر از خود سوزی زنان به ما میرسد که برای رهایی از چنگال فقر و گرفتاری های روزگار به خودکشی رو می آورند.
آخرین کتابی که خواندید چه بود؟
«بازی شیطانی: چگونه ایالات متحده امریکا به بنیادگرایی اسلامی کمک کرد» به قلم رابرت دریفوس. با مطالعه این کتاب انسان بخوبی در می یابد که "جنگ علیه تروریزم" فریبی بیش نیست، موضوع خانوادگی است بین دولت امریکا و مخلوقات بنیادگرایش. با آنکه با بعضی از نقطه نظر های این کتاب موافق نیستم، اما این کتاب را برای کسانی که میخواهند سیاست های پنهانی و بازی های کثیف امریکا و متحدانش را طی چند دهه گذشته در افغانستان بدانند تجویز می کنم. این کتاب برای آنانیکه طالبان، رژیم فاشیستی ایران و دیگر گروه های بنیادگرایی را "ضد امپریالیست" می پندارند، چشم بازکن خواهد بود.
شما به چه اقدامات پیشگیرانه امنیتی نیاز دارید، در حال حاضر خانواده شما تحت تهدید قرار دارند؟
از وقتیکه از پارلمان اخراج گردیدم، زندگی برای من در افغانستان مشکل گردیده است. از گشت و گذار آزاد و ملاقات با مردم در نقاط مختلف افغانستان محروم گردیده ام، روی همین ملحوظ تلاش هایم را در سطح بین المللی معطوف داشته ام. منزلم را هر از چند گاهی تغییر میدهم و حتی نمیتوانم دفتر داشته باشم. هنگام بیرون شدن از منزل چادری به سر می کنم و محافظین امنیتی به همراه دارم، در محافل عمومی شرکت کرده نمیتوانم، روی هم رفته مصون نیستم و تهدید دریافت می کنم.
آیا فکر می کنید که اکثریت زنان افغانستان از دیدگاه های شما را در مورد دولت کرزی حمایت می کنند؟
بلی، به این امر مطمئن ام، من در مورد زنانی حرف می زنم که رنج می کشند و خاموش اند، زنانی که اکثرا در اطراف کشور زندگی می کنند و از همه چیز محروم اند. این زنان همچنان توسط رسانه ها نادیده گرفته میشوند.
منتقدین شما می گویند که شما از آنها نمایندگی نمی کنید.
بیشتر منتقدین من جنگسالاران، طالبان و دست نشانده های امریکا است. تعداد زیاد از زنان پارلمان افغانستان از آن جمله هستند، متاسفانه آنان جنگسالاران زن اند. دولت امریکا مشتی از زنان را در کابل دارد که از آنان منحیث زینت المجلس استفاده می کنند: به آنان جوایز اعطا می گردد، توسط مطبوعات غربی برجسته میشوند و در نشست های بین المللی به نمایندگی از افغانستان فرستاده می شوند. اینچنین زنان در تلاش ماست مالی کردن اعمال زشت امریکا و رژیم دست نشانده آنان بوده و اشغال افغانستان توسط امریکا را توجیه می کنند.
آنان یک اقلیت کوچک را تشکیل داده و زندگی مجلل در کابل و سایر شهر های افغانستان دارند، که وحشی گری های چند سال اخیر را تجربه نکرده اند. از زمان اشغال به اینطرف به سرمایه و شهرت دست یافته اند و ازین می هراسند که با خروج نیرو های امریکایی موقعیت شان را از دست بدهند. این طبیعی است که چنین افغان ها علیه من می ایستند.
چه فرصت های بهتری برای زنان افغانستان در زمان حضور نیروهای خارجی در کشور وجود دارد؟ آیا شما به این معتقدید که این بخش از برنامه آنان است، چنانچه آنان به این باور اند؟
تنها بعضی تغییرات نمایشی و تزئینی بوقوع پیوسته است. اکثریت ۶۸ زنی که به پارلمان فرستاده شده اند طرفداران جنگسالاران هستند؛ وزارت زنان هیچ چیز مثبت تا بحال برای زنان انجام نداده است.
ما افغان ها بخوبی آگاهیم که امریکا و متحدانش برای برآوردن منافع استراتیژیک، اقتصادی و منطقوی به اشغال افغانستان پرداخته و هیچ توجه به آرزو های مردم ما ندارد. بنابرین "آزادی" زنان افغانستان هیچگاه جزئی از برنامه واقعی آنان نبوده است. این دروغی بیش نیست. این به اصطلاح آزادی اعطا شده توسط امریکا برای افغانستان عمدتا در خدمت جنگسالاران و قاچاقبران مواد مخدر است که آزادانه به جنایات خود ادامه داده و به قاچاق مواد مخدر بپردازند.
آیا نظر سنجی ها نشاندهنده حمایت افغان ها از حضور نیروهای خارجی نیست؟
این تنها یک جنگ نظامی نیست، بلکه جنگ تبلیغاتی نیز است. در آخرین نظر سنجی که توسط بی بی سی صورت گرفته است گفته میشود که ۷۰ در صد افغان ها به این نظر اند که کشور در راه درستی رهبری میشود و ۷۱ درصد از حامد کرزی پشتیبانی می کنند. حتی حیوانات نیز به این ارقام ارائه شده می خندند! اگر کرزی به این اندازه محبوب می بود، چرا به زور تقلب در انتخابات به پیروزی رسید؟ متاسفانه مطبوعات طراز اول غربی نقش بشدت منفی را در ارتباط به افغانستان بازی می کنند، آنها نسبت به مردم ما صادق نیستند.
شما خواستار خروج نیروهای خارجی از افغانستان هستید، ولی بعد از آن چه خواهد شد؟
افغان ها با سه دشمن روبرو هستند؛ نیروهای اشغالگر، طالبان و جنگسالاران. زمانیکه نیروهای امریکایی از افغانستان خارج گردند، طالبان و جنگسالاران حامی شان را از خواهند داد. این برای افغان ها آسان خواهد شد تا با هم متحد شده و به نابود ساختن دشمنان داخلی شان بپردازند.
دولت امریکا یک افغانستان دموکراتیک را نمیخواهد، بنا آنها روی مزدورانشان که تا مغز استخوان ضد دموکراسی و حقوق زنان هستند حساب می کنند. اکنون دوستان امریکا در افغانستان افراد جنایتکار و تاریک اندیش اند.
افغانستان هرگز روی آزادی و دموکراسی را نخواهد دید؛ تا زمانیکه چنین عناصر کثیف در قدرت باشند.
آیا دموکراسی می تواند در جوامع محافظه کار و قبیلوی چون افغانستان رشد یابد؟
ما در قرن ۲۱ زندگی می کنیم، دنیا به یک دهکده جهانی تبدیل شده است. سال ها جنگ و کشمکش افغانستان را تغییر داده و دانش سیاسی مردم آن رشد کرده است. این امریکا و مزدورانشان اند که تلاش دارند باعث بدنامی مفهوم دموکراسی در افغانستان گردند.
مردم ما دموکراسی می خواهند و اکنون میدانند که نیروهای اشغالگر هرگز در پی آوردن دموکراسی نیستند، زیرا دموکراسی بدون استقلال معنی نخواهد داشت. زمانیکه مردم افغانستان صدای شان را برای آزادی بلند نمایند، نیروهای غربی برچسپ "قبیلوی" و "ضد دموکراسی" به آنان میزنند. این در حالیست که جنگسالاران بیرحم و طالبان؛ آنانیکه اشغال امریکا را پذیرفتند و در پارلمان حضور دارند "دموکرات" نامیده میشوند!
چه چیز را میخواهید فراموش کنید؟
حملات پست دشمنان خود را.
آیا ما همه محکوم سرنوشت هستیم؟
نخیر، ما میتوانیم با مبارزه و تلاش سرنوشت خود را تغییر دهیم.
لحظات مهم:
۱۹۷۸ تولد در فراه، غرب افغانستان
۱۹۸۲ ترک افغانستان با فامیل، زندگی در کمپ مهاجرین در ایران و بعد در پاکستان
۱۹۹۸ بازگشت به افغانستان، عرض اندام کردن بحیث فعال حقوق زنان
۲۰۰۱ براه انداختن مرکز صحی و پرورشگاه برای اطفال
۲۰۰۵ انتخاب شدن بحیث جوانترین عضو پارلمان افغانستان
۲۰۰۷ تعلیق عضویت از پارلمان به دلیل انتقاد از همکاران پارلمانی
۲۰۰۹ نشر کتاب سرگذشت «بلند کردن آواز من»
درآمد
در دههی اخیر، بعد از حادثهی
مرموز یازده سپتامبر ٢٠٠١، بعضی از شخصیت های چپ و حتی بخشی از اعضای فعال درون
سازمانهای مارکسیستی در اروپا و آمریکا پیشنهادی مبنی بر بحث درباره امکان ایجاد
دیالوگ (گفتوگو) بین جنبش های ضدگلوبالیزاسیون سرمایه و بنیاد گرائی اسلامی را
(در جهت ایجاد احتمالی اتحادها و ائتلافات) مطرح ساخته اند که بررسی چند و چون آن
حائز اهمیت است. پیش از پرداختن به این پیشنهادات بحث انگیز، علاقه دارم به چندین
نکتهی اساسی درباره تعریف، پیدایش و ویژهگی های این بنیادگرائی بپردازم:
١ - بنیادگرائی دینی صرفا به مسلمانان و کشورهای اسلامی محدود نمیشود. امروز ما شاهد حضور و رشد انواع واقسام بنیادگرائی در مسیحیت، یهودیت، هندویسم و.. در اقصا نقاط جهان هستیم.
٢ - بنیادگرائی ، از تبعات و عوارض ساختاری منطق حرکت طبقاتی و امروزه سرمایه در سطح جهانی است. در جامعهی معاصر، بنیادگرائیدینی عامل نیست، بلکه معلولی است که در بطن و متن رابطه ی تاریخی “مرکز- حاشیه” پدید آمده و امروز به عنوان یک جنبش سیاسی عمل میکند. همانطور که صهیونیسم (بنیادگرائی یهودیت = امت گرائی قوم بنی اسرائیل) معلول فعل و انفعالات مرحلهای از تکامل سرمایه داری اروپا در “عهد زیبا” (١٨٨٥-١٩١٤) است، بنیادگرائی اسلامی نیز به عنوان یکی از بنیادگرائی های عصر کنونی در کشورهای حاشیهای اسلامی، معلول فعل و انفعالات سیاسی و اجتماعی عملکرد نظام جهانی سرمایه در مرحلهی تشدید گلوبالیزاسیون و مقاومت دربرابرآن و یا هم راهی با آن، می باشد. بنیادگرائی اسلامی اساسا متکی است بر برگشت به صدراسلام و استقرارخلافت اسلامی براساس دیدی دگماتیستی که از درون متون کلاسیک علمای اسلامی تاحدی روشن بین و یا از اعتقادات و آداب و رسوم دینی و مذهبی مردم عادی بیرون نیامده است، بلکه ساختار آن به عنوان یک جنبش سیاسی توسط عملکردهای سیستماتیک نظام جهانی سرمایه (امپریالیسم) در کشورهای جهان سوم، ریخته شده و توسط نیروهای ارتجاعی و تاریک اندیش و طبقات کمپرادور بومی آن کشورها مورد حمایت قرار گرفته است.
نکاتی درباره بنیادگرائی
١ - بنیادگرائی اساسا یک پدیده سنت محور (سنت گرا = سنت پرست) است. این جنبش هر نوع مدرنیته (تجددطلبی) را نفی میکند. با رد و یا نفی مدرنیته، بنیادگرایان به صف نیروهای ضد تاریخ پیوسته و اصول حاکم بر جهان بینی خود را مافوق تاریخ، غیرقابل تغییر و ایستا محسوب میدارند.
در تاریخ جوامع بشری، مدرنیته که موجب حضور و رشد دموکراسی ، سکولاریسم و لائیسیته گشته، یک گسست مهم در تاریخ جهان دررابطه با حقوق مردم بهحساب میآید. مدرنیته در قرن پانزدهم مقارن با شکلگیری و رشدطبقات جدید ضدفئودالی و مشخصا رشد مناسبات سرمایه داری در اروپا شروع شد و سپس به نقاط دیگر جهان نفوذ کرد.
مدرنیته بر آن بود که بشر مسئول و حاکم بر سرنوشت خویش است و انسانها حق تعیین سرنوشت دارند. بر این اساس، مدرنیته با طرد ایدهئولوژیهای حاکم در جوامع پیشامدرن، نه تنها رشد پروسهی دموکراسی خواهی را در جامعه منعکس میساخت، بلکه با تبلیغ و ترویج جدائی جدی و اصیل دین و مذهب از دولت، از سکولاریسم دفاع میکرد. از نظر تاریخی، رابطهی پیچیده ی مدرنیته، دموکراسی و سکولاریسم و فراز و نشیب های آن در تاریخ معاصر جهان نقش موثری داشته است. بدون تردید، رابطه پیچیده این سه پدیده و تحول آنها در پانصد سال گذشته ی تاریخ سرمایه داری، به جهت منطق ارزش افزائی و انحصارگرای حرکت سرمایه با محدودیت ها و موانع بیشماری روبهرو گشته اند. ولی تاریخ رشد این سه پدیدهی “واقعا موجود”، به پایان عمر خود نرسیده و بعد از نابودی سرمایه داری و استقرار سوسیالیسم ، بازهمچنان و تا زمانی که طبقات
ازبین نرفته باشند، به رشد خود ادامه داده و به مراحل عالیتر رشد و تحول خود خواهند رسید.
٢ - بنیادگرائی دینی یک پدیدهی نوظهور نبوده و درتاریخ پیوسته درخدمت ارتجاعیترین طبقات حاکم قرارگرفته است. از جمله بنیادگرایان عصر سرمایهداری، روشنگری و روشنفکری را ابتدای “ضلالت مدرن” میدانند. بدین مناسبت بعضی از متفکرین، بنیادگرائی را “بی خرد گرائی” تعریف کرده اند. بر اساس این بی خرد گرائی، اندیشیدن نوعی اختهگی بوده و فرهنگ مبتنی بر تفحص علمی و انتقادی از نظر بنیادگرایان شرک آفرین و یا مظنون قلمداد میشود. در جنبش های تجددطلبی، درجامعهی علمی و جهان روشنفکری، به اختلاف نظر روی مسائل حتی اصولی علوم دقیقه - بهطور نمونه در ریاضیات، فیزیک، شیمی و…ـ به سان شیوه ای برای ارتقاء معرفت شناسی و دانش انسان ارج می نهند. در صورتیکه بنیادگرائی اختلاف نظر روی مسائل فقهی،اجتماعی و علمی را عموما شرک و یا مصداق خیانت میداند. براساس این باور، بنیادگرایان زمانی که قدرت سیاسی را در جامعه قبضه میکنند، برای ترویج “وحدت کلمه” هر مخالفی را که “غیر خودی” مییابند، عامل “فتنه” خوانده و در اکثر مواقع بهطور فیزیکی او را از بین میبرند. در این امر، بنیادگرایان امت پرست شباهت هائی با نو محافظه کاران حاکم بر کاخ سفید دارند. نو محافظه کاران نیز جهان فعلی را بین “خودیها” (آن کشورها و دولتهائی که به فرمان و نیت راس نظام جهانی بدون قید و شرط گردن می نهند) و غیر خودیها (کشورها و دولتها و نیروهائی که “تروریست”، “گردنکش” و “شرور” هستند) تقسیم میکنند. این شباهت ها فقط به نوع تقسیم جهان و برخورد با “غیر خودیها” محدود نمیشود. شباهت های موجود بین آنها در گستره ی فرهنگی هم بهروشنی دیده میشود.
٣ - بنیادگرائی و بهویژه امت گرائی، که واحد جامعه را با فرهنگ آن ـ آن هم “فرهنگی” که به یک دین و یا مذهب تقلیل مییابد ـ تعریف میکند، در واقع استراتژی امپریالیسم را که تلاش میکند “تلاقی تمدن ها ” را جایگزین تضاد بین کشورهای
امپریالیستی “مرکز” و کشورهای حاشیه ای جهان سوم سازد، توجیه مینماید.
تاکید بی قید و شرط بر امت واحد توسط بنیادگراها، تضادهای اجتماعی عینی بین نظام جهانی سرمایه و طبقات زحمتکش جهان را در تمام زمینه های زندهگی نادیده گرفته و یا بهطور کلی نفی میکند.
٤ - بنیادگرایان (بهویژه اسلامیست ها= پیروان بنیادگرائی اسلامی) در زمینه های اجتماعی، آنجا که تضاد های واقعی اجتماعی (مبارزات طبقاتی) در میگیرد، حضور جدی ندارند. آنها نه تنها این نوع تلاقی ها را مهم نمیدانند، بلکه آنها را مظهر “شرک” و “الحاد” محسوب میکنند. آنها زمانی که بهمیان زحمتکشان میآیند برایشان مدرسه و کلینک های بهداشتی عمدهتا رایگان بازمیکنند. اما این مدارس و کلینک ها برای امر خیر (خیریه) و در جهت ترویج اندیشه های بنیادگرائی بوده و به هیچوجه به جنبهی آگاهگرانه از جهان و علوم طبیعی و اجتماعی نپرداخته و راه حل نهائی را به توده های زحمتکش در جهت سرنگونی نظام سرمایه که مسئول فقر آنهاست، نشان نمیدهند.
٥ - در گستره ی مسائل واقعی اجتماعی و اقتصادی، بنیادگرایان در کشورهای مختلف در صف و کمپ سرمایه داری و ارتجاع قرار دارند. به عبارت دیگر، بنیادگرائی اسلامی از اصل “مقدس” مالکیت خصوصی دفاع و به نابرابری و تبعات انباشت سرمایه، مشروعیت قائل است. تاریخ اخوان المسلمین در مصر و طرفداران ولایت فقیه در ایران نشان میدهد که آنها در طول سی سال گذشته به نفع تصویب لوایحی که به نابرابری ها در این کشورها افزوده است، رای داده و از پروسه های مختلف خصوصی سازی، کالاسازی و تنظیمات “بازار آزاد” نئولیبرالیستی حمایت کرده و در این زمینه ها به عنوان متحدین امپریالیسم عمل کرده اند. در نتیجه عجیب نیست که بورژوازی بومی
وابسته، ثروتمندان تازه بهدوران رسیده و میوه چینان اخیر جهانی شدن سرمایه در کشورهای جهان سوم، از بنیادگرائیاسلامی بهره برده و از آن حمایت کرده اند.
٦ - جوهر “ضد امپریالیستی” اسلامیست ها عمدهتا “ضدغربی” بوده و عموما نمیتواند به مانعی جدی در مقابل هجوم امپریالیسم به کشورهای حاشیه (جهان سوم) تبدیل گردد.
٧ - بنیادگرائی نه تنها روی مسائل معین و مشخص (مثل مسئله زنان و یا مسئله اقلیت های دینی و مذهبی) مواضع ارتجاعی اتخاذ میکند، بلکه اساسا چون یک پدیده ی ارتجاعی است، لاجرم نمیتواند در حرکت به پیش رهائی بخش مردم جهان، نقش پیشرو و سازنده بازی کند.
بعضی از چپ ها در آمریکا و اروپا معتقدند که باید فعالین جنبش های اجتماعی را که امروز در گستره های گوناگون در کشورهای جهان علیه سیطره جوئی های آمریکا بسیج شده اند، تشویق کرد تا وارد “دیالوگ” (گفتوگوی سیاسی) با نیروهای بنیادگرای اسلامی شوند. آنها دو علت برای پیشبرد پیشنهاد خود مطرح میکنند که در اینجا به کمٌ و کیف این دو علت میپردازیم :
· الف - علت اول این است که بنیادگرای اسلامی توده های وسیعی از مردم را در کشورهای جهان سوم بسیج میکند که فعالین جنبش ها، احزاب و سازمانهای سیاسی نباید آنرا نادیده گرفته و یا به آن کم بهاء بدهند. با اینکه تصاویر متعددی این نکته را تائید میکنند، ولی نیروهای مترقی و چپ باید عاقلانه مسئلهی بسیج توده ها را مورد بررسی قراردهند. بهطورنمونه “پیروزیهای” اسلامیست ها در انتخابات اخیر کشورهائی مثل مصر عمدتا ناشی از عدم شرکت نزدیک به ٧٥ در صد مردم در روزهای انتخابات بود. قدرت اسلامیست ها در خیابانهای خاورمیانه، پاکستان و… عمدهتا به خاطر ضعف و یا عدم حضور چپ متشکل در گستره های اجتماعی (آنجا که برخوردهای اجتماعی واقعی بهوقوع می پیوندند) میباشد. سالها سرکوب و حتی ریشه کن ساختن نیروهای چپ و مترقی در کشورهای مسلمان نشین (بهطور نمونه در ایران، اندونزی، پاکستان، مصر، عراق و..) همراه با شیوع عوامل ذهنی چون تفرقه، بزرگ بینی و امتیاز تراشی در بین چپ ها، گستره های سیاسی و اجتماعی را در این جوامع به روی رشد بنیادگرائیاسلامی باز کرده است.
حتی اگر موافقت حاصل شود که بنیادگرائیاسلامی در واقع توده های قابل توجهی را بسیج میکند و باید از طرف چپ ها به عنوان یک استراتژی موثر مورد ملاحظه قرار گیرد. ولی پیشنهاد اتحاد و یا گفتگو با اینان، درحالی که بنیادگرایان دشمن سوگندخوردهی آزادی و رهائی انسانها از زیر ظلم و ستم طبقات ارتجاعی هستند و با کمونیستها به شدیدترین وجهی دشمنی میورزند، ضرورتا بهترین وسیله برای پیش برد مبارزات طبقاتی نیست. شایان توجه است که سازمانهای بنیادگرا مثل اخوان المسلمین در مصر و یا طرفداران ولایت فقیه در ایران (اصلاح طلبان، اعتدالگرایان و محافظه کاران) اصلا نیت اتحاد و یا گفتوگو را با چپ ها نداشته و همیشه این نوع اتحاد ها را رد کرده اند. اگر بهطور اتفاقی بعضی سازمانهای چپ، اتحاد و ائتلاف با حامیان بنیادگرا را پذیرا شده اند، اولین تصمیمی که اسلامیست ها بعد از تسخیر قدرت گرفته اند، نابودی آن چپ ها بوده است. نگاهی به تاریخ معاصر ایران نشان میدهد که طرفداران تئوکراسی ولایت فقیه، پس از تسخیر قدرت، در اسرع وقت تمام نیروهای دموکراتیک و چپ را سرکوب و نابود ساختند.
· ب - علت دومی را که حامیان “دیالوگ” مطرح میکنند این است که بنیادگرائی اسلامی گر چه یک جنبش ارتجاعی در امور اجتماعی است، ولی “ضد امپریالیست” است. بررسی واقعیت ها و روند وقایع نشان میدهد که بنیادگرائی اسلامی در کلیت خود یک پدیده و جنبش ضد امپریالیستی نبوده و در حقیقت علارغم تضادهای مشخصی که با امپریالیستها برای حفظ موجودیت خود دارد، همسو با نیروهای نظام جهانی سرمایه عمل میکند. یک ضد امپریالیست واقعی نمیتواند و نباید ضد کمونیست، ضد زن، ضد کارگر، ضد اقلیت های دینی، مذهبی و ملی باشد. مروری به زندهگینامه ی سیاسی ضد امپریالیست های قرن بیستم (از سون یات سن در چین دهه ١٩٢٠ گرفته تا مصدق، سوکارنو، پاتریس لومومبا در دهه های ١٩٥٠-١٩٧٠) نشان میدهد که آنها با اینکه به کمپ چپ ها (کمونیست ها و سوسیالیست ها) تعلق نداشته و عموما مخالف اصل مبارزات طبقاتی بودند ولی جملهگی ضدیت های فوق الذکر را در کشورها و در عمل رد می کردند. به طریق اولی، امروز در مرحلهی تشدید جهانی شدن سرمایه، یک ضد امپریالیست نباید ضد سوسیالیسم باشد و یا حداقل، در راه رهائی زحمتکشان کشور خود از استثمارو ستم با آیندهی سوسیالیستی سنگ بیاندازد. بههر رو، نیروهای بنیادگرا نه تنها آن ویژه گی هائی را که یک جنبش ضد امپریالیستی راستین با آن تعریف میشود، دارا نیستند، بلکه اسناد و مدارک موجود نشان میدهد که بنیادگرائی همیشه و بهویژه در شصت سال گذشته، عمدهتا در خدمت امپریالیسم عمل کرده است.
تاریخ اخوان المسلمین بهترین گواه بر این مدعا است. این سازمان در دهه ١٩٢٠ در مصر توسط مامورین انگلیسی و با همدستی دربار ملک فاروق ایجاد گشت تا مانع از رشد جنبش دموکراتیک و سکولار “وفد” گردد. اخوان المسلمین در این امر به موفقیت هائی در دهه های ١٩٣٠ و ١٩٤٠ دست یافته و جنبش “وفد” را در آن دوره بهطور قابل ملاحظه ای تضعیف کردند. ظهور و گسترش پدیده ای به نام ناصریسم در دههی ١٩٥٠، نه تنها فعالیت اخوان المسلمین را در مصر فلج ساخت، بلکه بهطور چشمگیری از نفوذ و شیوع اندیشه های ضد ملی گرائی و ضد برابری طلبی آنها در کشورهای عربی، جلوگیری کرد. بعد از مرگ ناصر و روی کار آمدن انورسادات، کادرها و فعالین اخوان المسلمین که سالها درعربستان سعودی و پاکستان توسط “سیا” آموزش دیده بودند، به مصر برگشته و بر علیه بقایای حزب کمونیست مصر و ناصریست ها به فعالیت پرداختند. بسیاری از ایرانیان چپ و دموکرات و ملی گرا با تاریخ نفوذ و گسترش اندیشه های امت گرا، ضد کمونیست و ضد ملی گرائی اخوان المسلمین توسط نواب صفوی و فدائیان اسلام در دهه های ١٩٥٠ و ١٩٦٠ و بعد ها توسط جناح های درون حزب جمهوری اسلامی در دهه های ١٩٧٠-٢٠٠٠ آشنائی دارند. امروز چپ های کشورهای خاورمیانه میدانند که طالبان توسط “سیا” در پاکستان تاسیس یافت، تا بر علیه رویزیونیستنهای افغانستان که مدارس و دانشگاهها را به روی مردان و زنان باز و اجباری ساخته و امر حجاب را انتخابی کرده بودند، بجنگند. مضافا بر اینکه بسیاری اطلاع دارند که اسرائیلی ها، سازمان حماس را در اوائل تاسیس اش در ١٩٨٧ تقویت کردند تا جریانهای دموکراتیک و سکولار درون جنبش آزادیبخش فلسطین را تضعیف سازند. امروزه نیز شاهد هستیم که نیروهای اشغالگر آمریکا درعراق از گسترش نفوذ و حاکمیت بنیادگرایانی چون نوری المالکی و آیت الله حکیم، دفاع همه جانبه کرده و تقسیم شهر بغداد را به دو بخش “شیعه نشین” و سنی نشین” مورد تائید قرار داده اند. درعین حال قدرتگیری بنیادگرایان زمینه را برای تلاش آنها به ایجاد رژیم مذهبی و دخالت دادن کامل دین دردولت و تلاش برای صدور بنیادگرائی درجهان مناسب ساخته است.
این یک واقعیت تاریخی و سیاسی است که انواع و اقسام بنیادگرائی ، بدون حمایت جدی و برنامه ریزی شده ی امپریالیستها و مشخصا امپریالیسم آمریکا، نمی توانست به این اندازه در منطقهی بزرگ خاورمیانه- اقیانوس هند نفوذ و گسترش یابند. شایان توجه است که آمریکا دهه ها پیش، بعد از نشست موفقیت آمیز جبههی متحد کشورهای غیر متعهد آسیا و آفریقا در “کنفرانس باندونگ” (١٩٥٥) تصمیم گرفت که با تشکیل “کنفرانس اسلامی” توسط “همدستان” وفادار خود - پاکستان و عربستان سعودی و…- از تقویت و گسترش جنبش های رهائی بخش در کشورهای حاشیه ای (جهان سوم) به عنوان یک ستون مقاومت اصیل و قوی در مقابل سلطه جوئی های خود، جلوگیری کرده و در عوض شرایط را برای نفوذ و گسترش بنیادگرائی مشخصا در خاورمیانه مهیا و آماده سازد.
با عطف به گذشته ی تاریخی، رابطه بین راس نظام جهانی و بنیادگرائی میتوان اذعان کرد که بنیادگرائی ، معلول اعتقادات مذهبی مردمان گوناگون کشورهای منطقه خاورمیانه نیست. بلکه حضور و عروج آن معلول عملکرد سیستماتیک امپریالیسم دراعمال سلطه برکشورهای پیرامونی جهان است که البته توسط نیروهای تاریک اندیش و طبقات کمپرادور و فرمان بر بومی حمایت میشوند. در اینجا پیش از پرداختن به جمع بندیها و نتیجه گیریهای مبحث رابطه بین امپریالیسم و بنیادگرائی مذهبی به عنوان موردی در رابطه ی تاریخی “مرکز” و “حاشیه” (رابطهی مکمل توسعه یافتهگی و توسعه نیافتهگی) به یک سئوال مناسب دربارهی گسترهی جغرافیائی- سیاسی بنیادگرائی جواب میدهیم. بعضی ها به حق این سئوال را مطرح میکنند که اگر بنیادگرائی و مشتقات مربوطه به آن ضرورتا از دل باورهای مذهبی و اعتقادات دینی مردم سرچشمه نمی گیرد و بلکه معلول منطق حرکت سرمایه به ویژه در فاز تشدید گوبالیزاسیون در عصر امپریالیسم است، پس چرا حضور و گسترش آن در منطقه ی خاورمیانه - اقیانوس هند، بهمقدار حیرت انگیزی بیشتر از مناطق پیرامونی - حاشیه ای است ؟ برای ارائه یک جواب نسبتا مناسب و قابل بحث باید به اهمیت ژئوپولیتیکی منطقهی خاورمیانه - اقیانوس هند در چهارچوب پروژهی جهانی آمریکا اشاره کرد.
پروژه ی آمریکا که بهدرجات مختلف و متغیٌر از طرف “شرکاء” و “متحدین” آن (اتحادیه اروپا و ژاپن) حمایت میشود، ایجاد و تامین سلطه و کنترل نظامی آمریکا بر سراسر کرهی خاکی است. در این راستا، منطقهی خاورمیانه به عنوان “اولین ضربه” به سه علت زیرین از طرف معماران این پروژه انتخاب شده است
· خاورمیانه دارای بزرگترین منابع سوخت نفت و گاز طبیعی در جهان است و کنترل مستقیم آن توسط نیروهای نظامی آمریکا،
به حاکمین کاخ سفید در واشنگتن یک موقعیت متوفق و ممتازی خواهد داد که متحدین خود - اتحادیه اروپا و ژاپن - و رقیب احتمالی خود چین را در یک موقعیت ناخواسته وابستهگی به منابع سوخت کنترل شده از سوی آمریکا قرار دهد. ٢) چون خاورمیانه در چهار راه “جهان قدیم” (بین آفریقا، آسیا و اروپا) قرار دارد، در نتیجه برای آمریکا آسانتر خواهد بود که از آن منطقه به عنوان “سکوی پرش” و یا به عنوان یک پایگاه تهدید دائمی نظامی علیه چین، روسیه و هندوستان استفاده کند.
·کلیهی منطقهی خاورمیانه شرایط تاریخی پر از آشوب، آشفتهگی، ضعف و بحران و پولاریزاسیون (بالکانیزاسیون) را تجربه میکند. این شرایط که خود از تبعات حرکت سرمایه در آن منطقه است، به آمریکا به عنوان یک متجاوز نظامی احتمال پیروزی آسانی را وعده میدهد و اسرائیل که در منطقه به عنوان “همدست” بدون قید و شرط آمریکا حضور فعال دارد، نقش مهمی را در فعل و انفعالات سیاسی منطقه ایفاء میکند.
تجاوز و ادامه جنایات آمریکا در خاورمیانه، کشورهای جلو جبهه (افغانستان، عراق، فلسطین، لبنان، سوریه و ایران) را در موقعیت ویژه ای قرار داده است. بعضی از آنها مورد هجوم و تخریب قرار گرفته و عملا بالکانیزه شده اند و برخی دیگر با خطر هجوم و تخریب و تجزیه روبهرو هستند.
با تمام این احوال، بورژوازی و خرده بورژوازی بومی درکشورهای پیرامونی و مشخصا درکشورهای “اسلامی” خاورمیانه، درشرایط ضعف نظام جهانی سرمایه حاضر به تبعیت بیچون و چرا و نوکرزنجیری بودن آن نیستند. آنها درحفظ منافع خودند و مناسبات خود را با امپریالیسم تنها دراین حد مشخص میکنند. به علاوه به علت تجاوزات افسارگسیختهی صهیونیسم به کشورهای عربی و مشخصا فلسطین و حمایت بیچون و چرای امپریالیسم آمریکا از دولت متجاوز اسرائیل، تضادشان با آمریکا و صهیونیستها افزایش یافتهاست که به وجودآمدن آشوب درخاورمیانه، هم راه با دخالتهای نظامی برای جلوگیری ازاین تجاوزات و سلطهیابی بنیادگرایان برکشورهای منطقه، نتیجهی این تضادها است.
جمع بندی و نتیجه گیری
در حال حاضر تلاقی های سیاسی و بررسی چند و چون آنها در منطقه خاورمیانه نشان میدهد که در آن منطقه، سه نیروی اساسی ضدکمونیست در مقابل هم صف آرائی کرده اند.
یکم آن نیروهائیکه به گذشته ناسیونالیستی = ملی گرائی خود می بالند. این نیروها در واقع چیزی به غیر از وارثین و اخلاف روبهانحطاط و فاسد شده ی بوروکراسی های جنبش های آزادیبخش ملی در آن منطقه نیستند، اینان در اسرع وقت و سربزنگاه به تعامل و مماشات و کرنش در مقابل تجاوزگر متوسل خواهند گشت و یا نقش قابل توجهی درمقابله با تجاوزگران ارائه نخواهند داد.
دوم آن نیروهائیکه به جنبش های بنیادگرا تعلق دارند. این نیروها در تقویت شرایط پر از آشوب، آشفتهگی و ضعف و بحرانی که کلیهی منطقه را در بر گرفته، نقش مهمی ایفاء کرده و با سیاستهای ضددموکراتیک و ضدانقلابی که درپیش گرفتهاند، عملا در پروسهی بالکانیزه کردن تعدادی از کشورهای خاورمیانه نقش کلیدی به نفع پروژهی جهانی آمریکا بازی کرده اند.
سوم نیروهائی که دور محور دموکراسی خواهی و خواسته های “دموکراتیک” حلقه زده و متشکل شده اند.
بدون تردید، حفظ یا تسخیر قدرت توسط هر یک از این سه نیروی سیاسی نمیتواند مورد تائید و پذیرش نیروهای کمونیست که خواهان رهائی کارگران و دیگر زحمتکشان از یوغ نظام جهانی و همدستان بومی آن هستند، قرارگیرد. در واقع منافع طبقهی سرمایهدارو اساسا کمپرادور بومی که طبیعتا و ضرورتا تاحدی با منافع کنونی نظام جهانی در منطقه معرفی و تعریف میشوند، عموما از طریق سه نیروی فوق الذکر بیان میگردند. دیپلماسی و فعالیت های سیاسی دولت آمریکا پیوسته این سه نیرو را به جان هم می اندازد که از تلاقی آنها به نفع پیشبرد پروژه ی خود در خاورمیانه استفاده شایان و ممتازی ببرد.
ازآنجا که در مبارزات طبقاتی حرکت مستقل و داشتن نیروی کافی شرط لازم برای انجام اتحادهای تاکتیکی با دیگر نیروهای طبقاتی درپیش برد مبارزات مشخص، می باشد و درشرایطی که بهدلیل سرکوب نیروهای چپ و کمونیست، آنها ازقدرت کافی برخوردارنیستند، لذا اینان باید در گستره های طبیعی خود : دفاع از منافع اقتصادی و اجتماعی طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان (عدالت اجتماعی)، دمکراسی و حاکمیت ملی مستقل ازامپریالیسم، که هر سه از نظر تاریخی جداناپذیر از هم هستند، به مبارزه خود ادامه دهد. امروز منطقهی وسیع و ژئوپولیتیکی خاورمیانه به میدان اصلی تلاقی و مبارزه کلیدی بین راس نظام جهانی سرمایه (آمریکا) و ملتها و خلقهای کلیه جهان تبدیل گشته است.شکست پروژهی آمریکا در خاورمیانه شرط لازم برای ایجاد امکان موفقیت در جهت ترقی در هر منطقه از جهان ما است. شکست نیروهای مردمی در خاورمیانه پیروزیها و پیشرفتهای مردمان دیگر مناطق جهان را آسیب پذیر و بالاخره به فنا خواهد سپرد. این نکته به هیچ وجهه به این معنی نیست که ما به اهمیت مبارزاتی که امروز مردم در مناطق دیگر جهان به جلو میبرند کم بها بدهیم. این نکته فقط به این معنی است که مردم جهان نباید اجازه بدهند که آمریکا منطقه ای را که برای وارد کردن ضربه اول جنایت بارش در قرن بیست و یکم انتخاب کرده، پیروز گردد.
شیمایی از فمینیسم
اشرف دهقانی
اردیبهشت ۱۳۷۴
هر نشریه سیاسی را که امروز ورق بزنیم در رابطه با مسئله زن مطلبی در آن خواهیم یافت. دلیل این امر منفک از واقعیتهای زیر نیست:
۱۶ سال است که زنان ستمدیده ایران
رودرروی رژیم ددمنشی قرار گرفتهاند که علاوه براینکه
آنان را در کنار سایر بخشهای جامعه مورد ظلم و ستم و
فشارهای مختلف اقتصادی ـ اجتماعی و سیاسی قرار داده، شدیدترین فشارها و آزار و اذیت را نیز صرفاً به دلیل آنکه زن میباشند به گرده آنان تحمیل کرده است. ابعاد عظیم و
گسترده ستمدیدگی زن تحت حاکمیت
رژیم وابسته به امپریالیسم جمهوری اسلامی، در شرایطی که
در طی ۱۶ سال مبارزه زنان برای احقاق حقوق بر حقشان هرگز به خاموشی نگرائیده،
اثرات مهمی بهجا گذاشته است. این واقعیت
باعث شده که امروز از یک طرف، رفع ستم بر زنان به صورت یکی از محورهای برجسته مبارزه دمکراتیک
تودهها در آید، و از سوی دیگر
توجه بسیاری به این حقیقت جلب شود که مسئله زن دارای ریشههای تاریخی است و مبارزه برای نابودی قوانین
ارتجاعی و تضییقاتی که رژیم جمهوری اسلامی در جامعه ما
به وجود آورده است، هنوز برای آزادی و رهائی کامل زنان ایرانی
کافی نیست.
در میان نیروهای سیاسی مختلف، بر مبنای واقعیت فوق، مسئله زن هم در رابطه با ایران و هم بهمثابه معضلـی که در سطح جهان (چه در کشورهای تحت سلطه و چه در کشورهای پیشرفته سرمایهداری) مطرح میباشد، بیش از گذشته مورد توجه قرار گرفته است. ولـی به همان نسبت که مسئله مورد توجه است ایدههای متفاوتی نیز طرح و مورد تبلیغ قرار میگیرد. در رابطه با اساس و کلیت مسئله زن سوالات گوناگونی مورد برخورد قرار دارند. سئوالاتی از این قبیل که اساساً در تاریخ چه علت و عللـی موجب تحت ستم قرار گرفتن زن شده است؟ این ستم در چه بعد و اشکالی مطرح بوده و میباشد؟ رهائی زن در چه شرایطی امکانپذیر است؟ و غیره. شکی نیست که به این سئوالات با تفکر مارکسیستی به گونهای و با تفکر بورژوائی به گونهای دیگر پاسخ داده میشود.
آنچه امروز از لابلای نشریات سیاسی مختلف میتوان دریافت، آن است که کوشش زیادی برای اشاعه ایدههای فمینیستی، چه رسماً تحت نام فمینیسم (که اساساً مبین دیدگاه بورژوائی در مورد مسئله زن میباشد) و چه غیر آن، به عمل میآید. آنجا که رسماً از فمینیسم دفاع نمیشود ترجمهای از فلان کتاب یا نوشته فمینیستی با تعریف و تمجید از آن ارائه میشود. کوشش میشود مبارزات زنان آزاده ایران بر علیه استبداد و بیعدالتیها در گذشته با عنوان "فمینیسم در ایران" معرفی شود. حتی بعضی ایدههای فمینیستی از زبان کسانی که خود را مارکسیست مینامند نیز شنیده میشود. و بعضاً نیز تحت عنوان بهاصطلاح انتقاد از چپ اشاعه مییابند و الخ. شکی نیست که در چنین شرایطی هر نیرو و فرد کمونیست وظیفه دارد که به سهم خود به منظور طرد ایدههای انحرافی در جنبش، مبارزه ایدئولوژیکی را بر علیه فمینیسم و هر نظر بورژوائی دیگر در رابطه با مساله زن به پیش ببرد و با طرح و اشاعه دیدگاه مارکسیستی در این مورد، به دفاع از آن برخیزد.
در جهت انجام وظیفه فوق من نیز
قصد داشتم ضمن طرح و بحث ایدههای اساسی مارکسیسم در
مورد مسئله زن، بعضی ایدههای فمینیستی را مورد برخورد
و نقد قرار دهم، بخصوص آن ایدههایی را که در قالب شعارهای ظاهرا درست و منطقی،
سردرگمی را در رابطه با مسئله زن دامن میزنند. نظیر
شعار "رهائی زن به دست خود زن" که به تقلید از این نظر مارکسیستی که رهائی طبقه کارگر تنها به دست خود این طبقه امکان پذیر است، عنوان میشود.
ولـی با توجه به این امر که
از یک طرف در همه جا از فمینیسم
صحبت میشود، بدون آنکه تعریف مشخصی از آن ارائه گردد و
از طرف دیگر از آنجا که به منظور نقد ایدههای فمینیستی مطرح در جنبش ایران، توجه
به جوهر دیدگاه فمینیسم را
لازم میدانستم، بهتر دیدم که در اینجا
مطالبی را که میتواند به فهم و کسب شناخت هر چه بیشتر
از ایدههای فمینیستی کمک نمایند،
مطرح نمایم و انجام آنچه که شرحش
رفت را به مقاله دیگری واگذار کنم.
بنابراین آنچه در زیر میآید را باید بخش اول یک نوشته اصلـی تلقی کرد. در اینجا سعی شده
است ضمن پرداختن به این امر که فمینیسم
چیست و اشاعه دهنده چه دیدگاهی
در جنبش زنان میباشد، گرایشات مختلف فمینیستی معرفی شوند. در عین حال این کوشش نیز صورت گرفته که در
تقابل با هر یک از گرایشات فمینیستی که با تعلق ایده معینی به خود از یکدیگر متمایز میگردند، نقطه نظرات
مارکسیستی نیز هر چند بطور کلی و
فشرده مطرح شوند.
در رابطه با تعریف فمینیسم تا آنجا که این مسئله به خود فمینیستها مربوط میشود، جالب است بدانیم که آنها تعریف واحدی از این عنوان ندارند و به عبارت دیگر در تعریف فمینیسم متفقالقول نیستند. در این مکتب گروههای متفاوتی وجود دارند که در حالیکه هر یک خود را فمینیست میخوانند، از جهات بسیاری متمایز از یکدیگرند. این واقعیت باعث شده است که تعریف یک گروه از فمینیسم مورد قبول گروه دیگر واقع نشده و لذا روی تعریف معینی توافق وجود نداشته باشد. در هر حال این امر مسلمی است که فمینیسم با نگرش به جهان از زاویه زن و منافع خاص او شناخته میشود. شاید مقایسه صوری زیر بتواند تصویر روشنتری از فمینیسم بدست دهد و آن اینکه اگر برای مارکسیستها پرولتاریا در مرکز توجه قرار داشته و آنها مسائل را از نقطه نظر تامین منافع پرولتاریا مورد برخورد قرار میدهند(۱) برای فمینیسم زن مرکز و اصل میباشد. از این رو فمینیستها با اعلام اینکه زنها تحت انقیاد مردها قرار دارند، کوشش در راه رهائی آنان از این انقیاد را وظیفه خود میخوانند. فمینیستها معمولاً این نظر را میپذیرند که تفاوت بین مرد و زن در جامعه امری ذاتی و ناشی از بیولوژیهای متفاوت آنان نیست و عموما به این نکته واقفند که اگر ما شاهد آنیم که مرد در امور جامعه نقش فعال داشته و از موقعیت برتری برخوردار است و بالعکس زن در رابطه با عرصههای مختلف زندگی اجتماعی عقبتر بوده و دارای نقش تبعی است این امر از خود جامعه نشات گرفته و بیانگر ضعف و بیماری آن است. با این حال فمینیستها این ضعف و بیماری را به وجود طبقه یا طبقات استثمارگر در جامعه نسبت نمیدهند. برای آنها "مردان" به طور عموم در مقابل "زنان" به طور عموم قرار دارند، بدون اینکه تقسیم بندی جامعه به طبقات استثمارگر و استثمارشونده را تشخیص دهند. از اینرو آنها قادر نیستند مسئله زن را در رابطه با شکلگیری مالکیت خصوصی و بالنتیجه تقسیم جامعه به طبقات مورد توجه قرار داده و با دید علمی به آن برخورد نمایند. در نتیجه آنها عاجز از درک علل واقعی و تاریخی ستمدیدگی زن بوده و از ترسیم راهحلهای واقعی در جهت آزادی زن ناتوان میباشند. گروههای متنوعی در میان فمینیستها وجود دارند و تا آنجا که مسئله به درک از مفهوم آزادی زن و اینکه کدام زن را میتوان آزاد و رها شده از هرگونه قید و بندی نامید، مربوط میشود، آنها نظرات متنوع و مغایر با یکدیگر ارائه میدهند. در رابطه با تنوع گروههای فمینیستی نیز اغراق نیست اگر گفته شود که به نظر میرسد هر دستــه و گروهی از زنان در اروپا و آمریکـــا که مسئله ستمدیـــدگی زن را مورد توجه قـــرار دادهاند، شاخه جدیدی را نیز در رابطه با فمینیسم بهوجود آوردهاند. مثلا رنگین فمینیستها با درآمیختن مسائل نژادی با مسئله زن، فمینیسـم خود را از دیگران متمایز میکننــد. یا در آمریکا زنان سیاهپوستی هستند که با پیروی از نظرات نویسنده سیاهپوستی به نام آلیس وکر نام جدیدی هم روی فمینیسم خویش گذاشتــــه، خود را "وومنــیست (WOMENIST)" میخواننــد وقسعلیــهذا... . معمولاً در دستـهبنــدی گروههای فمینیستی بهطور عمده از فمینیستهای لیبرال یا لیبرال فمینیسم، فمینیستهای رادیکال (رادیکال فمینیسم)، فمینیستهای سوسیالیست (سوسیال فمینیسم) اسم برده میشود و البته فمینیسم اگزیستانسیالیستی خانم سیمون دوبوار نیز مطرح است که از جنبهای به شاخهای از رادیکال فمینیستها و از جنبهای دیگر به سوسیال فمینیستها نزدیک است. اینان هر یک تعبیر و تفسیر خاص خود را از مسئله زن ارائه میدهند.
مسئله دیگری که باید در رابطه
با فمینیسم مطرح شود این است
که از آنجا که همه فمینیستها به هر حال مرد را مسئول ستمدیدگی زن معرفی میکنند و موقعیت
فعلـی زن در جامعه و بهاصطلاح "جنس دوم" به حساب آمدن وی را ـ اگر چه با تعابیر و تفاسیر متفاوت و مختلف ـ
ناشی از قدرتطلبیهای مرد و فرهنگ مردسالاری تلقی میکنند، لذا در مکتب فمینیسم وظیفه مبارزاتی زنان،
مبارزه با این مسائل عنوان میشود(۲). محرز است که
مسئله طبقات و مبارزه طبقاتی در فمینیسم به گونهای که
در دید مارکسیستی مطرح است
مورد توجه قرار ندارد، یا بهتر است بگوئیم
مردود است. بنابراین دگرگونی ساختار اقتصادی ـ اجتماعی
جامعه طبقاتی نمیتواند مسئلهای مطرح برای فمینیسم
باشد. حتی سوسیال فمینیستها
که با طرح نظر دوآلیستی مبنی بر اینکه
پدرسالاری و سرمایهداری دو سیستم
متفاوت و کاملا جداگانهای هستند که در تبانی با یکدیگر
زن را مورد ستم قرار میدهند (آنها کوشیدهاند پلـی بین مارکسیسم و فمینیسم ایجاد نموده و این دو را در آشتی با یکدیگر جلوه
دهند) شرایط رهائی زن را در انقلاب اجتماعی جستجو نمیکنند.
بعضی از دستجات فمینیستی بهدلیل
اعتقاد به این امر که سلطهجوئی و زورگوئی
نسبت به زنان نیاز روانی مرد میباشدو ذات جنس مذکر با
خشونت و برتریطلبی عجین گشته، عملاً مسئله را به امری لاینحل تبدیل میکنند. بعضی افق دیدشان در رابطه با حل مسئله زن محدود به صرف کسب امتیازات قانونی و برخورداری از امکانات مساوی با مردان در
چهارچوب سیستم اقتصادی ـ سیاسی
کنونی است. عدهای از فمینیستها جدا شدن زنان از مردان
را به معنی آزاد شدن آنان میدانند. اینها در ضمن اغلب
مبلغ برتری دنیای "زنانه"
در مقابل دنیای "مردان"
هستند. ظاهراً اکثر فمینیستهائی هم که به هر حال خود را
صاحب فکر سیاسی میدانند، حل مسئله زنان را با کار
آموزشی و تبلیغی امکانپذیر
میدانند.برای آشنائی بیشتر
با فمینیسم بهتر است در اینجا
مختصرا در مورد هر یک از گروههای فمینیستی
فوقالذکر توضیحی داده شود.
"لیبرال فمینیسم"
لیبرال فمینیسم به نظرگاهی اطلاق میشود که با پیروی از لیبرالیسم قرن هیجدهم که مدافع حقوق و آزادیهای فردی بود، خواستار کسب چنین حقوق و آزادیهائی برای زنان در جامعه سرمایهداری میباشد. از این نظرگاه البته، الزامات استثمارگرانه و ستمکارانه سرمایهداری مانع تحقق خواستهای بر حق زنان در نظر گرفته نمیشود. از همین رو نیز لیبرال فمینیسم خود را با مرد درگیر میبیند تا با سرمایهداران. این نوع فمینیسم از آنجا که آزادی زنان به مفهوم برابری آنها با مردان در تمام زمینهها را در چارچوب نظام سرمایهداری امکانپذیر میداند، مبلغ آن است که کوشش زنان برای شرکت در همه عرصههای زندگی در نظام موجود به آزادی آنها منجر خواهد شد. قابل تصور است که برای یک لیبرال فمینیست منطقاً شرکت زنان در ارگانهای سیاسی دولتهای کنونی و مثلاً رسیدن به مقام نخستوزیری و ریاست جمهوری باید امر ایدهآلـی تلقی گردد.
"رادیکال فمینیسم"
شاید نوع اصیل فمینیسم را بتوان در این نوع فمینیسم سراغ گرفت. در این نظرگاه این مسئله با برجستگی مطرح میشود که موقعیت تبعی زن نسبت به مرد از مردسالاری یعنی سیستمی که در تمام زمینههای فرهنگی و اجتماعی زندگی دارای نفوذ میباشد، ناشی شده و به واقع این مرد بوده است که در طول تاریخ با تحت سلطه قرار دادن زن، ستمدیدگی او را باعث شده و همواره او را در موقعیت پائینتری نسبت به خود قرار داده است. از نظر رادیکال فمینیستها این امر از آنجا امکانپذیر گشته که با توجه به ساختمـــان بیولوژیـــک زن و ظرفیت او برای مادر شدن و نگهـــداری از بچههـــا مردان از این موقعیت استفاده کرده و از همان آغاز کوشیدند زنان را تحت سلطه خود قرار دهند. در نظرگاه رادیکال فمینیسم از آنجا که زنان صرفنظر از تفاوتهای طبقاتی، نژادی و فرهنگی و غیره تحت ستم و استثمـــار مردها قرار دارند، پس در مقابل مردهــــا از منافع مشتــرکی برخـــوردار بوده و طبقهای را در مقابل طبقه مردها تشکیل میدهند. شاخههای مختلفی از تفکرات فمینیستی را میتوان در ردیف رادیکال فمینیستها قرار داد، ولـی در این میان دو دسته از رادیکال فمینیستها معروفیت بیشتری دارند. دسته اول فمینیستهای بهاصطلاح انقلابی که به ایجاد حداقل رابطه با مردها معتقد هستند و دسته دوم آنهائی که اساساً هرگونه رابطه با مردها (حتی رابطه جنسی) را نفی میکنند.
"فمینیسم سیمون دوبوار"
سیمون دبوار که بهعنوان نویسنده
فرانسوی و همکار نزدیک ژان پل سارتر معروف است، نظرگاه فمینیستی خود را در کتابی به نام "جنس دوم" مطرح و تشریح کرده است.
او با توضیح جامعهشناسانه تفاوتهائی که شخصیت و رفتار یک زن و مرد در
جامعه به خود میگیرد، بهدرستی روی این نتیجهگیری تاکید میکند که دلیل وجود سلوک و رفتار زنانه و همینطور مردانه در جامعه از خود جامعه ناشی شده است و این امر به متفاوت بودن ساختمان بیولوژیکی
آنها مربوط نمیشود. در رابطه با علل یا عللـی که موقعیت تبعی زن، یا به قول خود وی "جنس دوم"
بودن او را باعث شدهاند، سیمون دوبوار همان توضیحاتی را عنوان میکند که در بخش مربوط به رادیکال فمینیسم مطرح شد. یعنی او در حالیکه عهدهدار بودن وظیفه تولید مثل و مادری را مانع تاریخی بر سر راه پیشرفت زن به
حساب میآورد، مسئولیت اصلـی
را به گردن مرد میداند که از همان آغاز زن را با وضعیت بیولوژیکش
سنجیده و امکان موجودیت خودمختار را از او سلب کرده است.
بورژوازی از نظر سیمون دوبوار زن
را در "تنگنا" گذاشته است، ولـی او معتقد نیست که با نابودی
سرمایهداری و برقراری سوسیالیسم شرایط
رهائی زن حاصل میگردد. آنچه او میگوید، آن است که زنان باید
در جهت اثبات "هویت مستقل"
خویش بکوشند. به گفته او "مردان اثرات زخمگین بر کره خاکی گذاشتهاند" و به گونهای که در
فلسفه اگزیستانسیالیستی (اعتقاد به اصالت وجود) مطرح
است، اصالت زن را با ایجاد تنگناهائی
و با محروم کردن او از حقوق خویش از وی سلب نمودهاند و
حال زن باید از خلال پروژههای برتر و عالیتر اصالتش را بازیابد.
"سوسیال فمینیسم"
همانطور که قبلا نیز اشاره شد این نوع فمینیست که در حقیقت با عاریه نظراتی از مارکسیسم در رابطه با مسئله زن، آن را با تفکر رادیکال فمینیسم در هم میآمیزد به
تفکر دو سیستمی شهرت دارد. در این
نظر علت تحت ستم بودن زن و درجه دوم تلقی شدن وی در جامعه هم ناشی از سرمایهداری
و هم منبعث از مردسالاری عنوان میشود و مطرح میگردد که این
دو به مثابه دو سیستم جداگانه در ارتباط با یکدیگر زن را مورد ستم قرار میدهند. هم مرد و هم سرمایهداری
در تحت سلطه نگهداشتن زن دارای منافع مشترک میباشند.
البته در بین سوسیال فمینیستها کسانی هم هستند که بگویند
تضادهائی نیز در رابطه با
مسئله زن بین مرد و سرمایهداری وجود دارد.
همانطور که ملاحظه شد گروههای مختلف فمینیستی
دیدگاههای متفاوتی را نسبت به مسئله زن ارائه میدهند.
آنها در رابطه با مسئله خانواده، ازدواج و غیره نیز اظهار نظرهای خاص خود را دارند که پرداختن به آنها از
حوصله این نوشته خارج است.
ما در اینجا تنها سعی کردیم
نقاط برجسته نظرات فمینیستها را مورد توجه قرار دهیم. در همین چهارچوب تا آنجا که
به مورد لیبرال فمینیسم برمیگردد باید گفت در حالیکه مبارزه در راه آزادیهای فردی و تساوی حقوق زن و مرد
با نظرگاه لیبرال فمینیستی
به مسیر انحرافی کشیده میشود،
مارکسیسم با متمرکز کردن مبارزه زنان به سوی سرمایهداران
از رفع تبعیض علیه زنان و
برخورداری آنها از حقوق برابر با مردان در جامعه سرمایهداری دفاع میکند. اصولاً مارکسیستها نهتنها مبارزه برای رفرم
و تلاش در راه تحقق حقوق و آزادیهای فردی را نفی نمیکنند،
بلکه تحقق این خواستهها و همه حقوق دمکراتیکی که در چهارچوب نظام سرمایهداری امکانپذیر است را به نفع مبارزات پرولتاریا
ارزیابی نموده و آنرا برای پیشبرد
مبارزات آینده در جهت رهائی بشریت
از قید هرگونه ظلم و استثمار ضروری میدانند. البته مارکسیستها روی این نکته اساسی مصرند که رفرم برای رسیدن به آزادی و از جمله برای تحقق آزادی زنان کافی نبوده و این امر با انقلاب اجتماعی میسر
خواهد شد.
در رابطه با رادیکال فمینیسم
و فمینیسم سیمون دوبوار
بخصوص در مورد این ادعا که مرد از آغاز به دلیل وضعیت بیولوژیکی زن او را مورد ستم قرار داده باید
گفت که برای تائید آن هیچ
دلیل مادی و منطق علمی وجود ندارد. فمینیستهای مذکور ستمدیدگی زن را ظاهرا به عنوان یک
امر تاریخی تلقی میکنند، در حالیکه
مسئله را اساساً با دید تاریخی
مورد بررسی قرار نمیدهند. مسلماً ستمدیدگی زن در
دورانهای مختلف تاریخی اشکالـی
مشخص به خود گرفته است. در این رابطه کسی نمیتواند منکر
آن شود که مثلاً موقعیت زنان در جامعه فئودالـی نسبت به موقعیت آنان در
جامعه سرمایهداری بسیار متفاوت بوده، ولـی این تفاوت، درست از تفاوت دو شرایط اقتصادی ـ اجتماعی موجود در آن زمان نشأت گرفته است. به عبارت دیگر
الزامات اقتصادی ـ اجتماعی معین هر یک
از دو نظام فئودالـی و سرمایهداری موقعیتهای
نامطلوب کاملاً متفاوت و متمایزی را به زنان تحمیل کرده است. فمینیستهائی از این دست هیچوقت مسئله را اینطور برای خود مطرح نمیکنند که چه شرایط
اقتصادی ـ اجتماعی به مرد امکان و فرصت تحت سلطه قرار دادن زن را داده است، تا دریابند که مرد بدون آنکه در جامعه از قدرت اقتصادی خاصی
برخوردار باشد و به زبان علمی بدون آنکه نیروهای مولده جامعه را در اختیار خود بگیرد، نمیتوانسته است امکان تحت سلطه قرار دادن زن را بدست
آورده و او را بنده خود سازد. این امر محرزی است که بشر در طی تاریخ تکامل خود از دوره کمون اولیه
گذشته است. در این دوره نه از استثمار، نه از بندگی و
بردگی اثری نبوده است. کسی تحت سلطه و استثمار دیگری
قرار نداشت و اتفاقاً در این
دوره از آنجا که زن نقش مهمی در تولید اجتماعی داشت،
مادر بودن و فعالیتهای سخت و پربار خانگی او باعث آن
بود که وی نه تنها همسان با مرد بلکه به لحاظ اجتماعی دارای مقامی بالاتر از مرد
باشد. مطالعه همین واقعیت تاریخی و توجه به مراحل مختلف تکامل جامعه بشری مبیین این واقعیت
است که فمینیستهای فوقالذکر هر ادعائی هم که داشته
باشند، تاریخ را ایستا در نظر میگیرند و تصورات خود را
به جای واقعیتها نشانده و ملاک قرار میدهند. آنها تصور و درکی که امروز تحت شرایط مشخص تاریخی از مسئله زن، از
مرد و فرهنگ مردسالاری در ذهن خود دارند به دورههای اولیه تاریخ بشر، بشری که
اساساً در شرایط و وضعیتی بهکلـی
متفاوت از ما زندگی میکرد، تعمیم میدهند.
مرد را عامل ستمدیدگی زن قلمداد کردن (امری که اعتقاد
مرکزی فمینیسم را تشکیل میدهد)
کوشش آگاهانه یا ناآگاهانه برای کتمـان
این حقیقت است که آزادی زنان
به مفهوم رهائــی آنان از قید
هرگونه قید و بند تنها در گرو نابودی نظام سرمایهداری است.
در برپائی جامعهای است که نه فقط به لحاظ حقوقی و از جنبه قانونی برابری مرد و زن
را در جامعه به رسمیت بشناسد، بلکه با فراهم کردن امکان
شرکت زنان در همه عرصههای تولید و زندگی اجتماعی، زمینه مادی به ثمر نشاندن مبارزه با تفکرات مردسالاری و پایان دادن به چنان تفکراتی را نیز بهوجود آورد. چه از آن نظرگاه رادیکال
فمینیسم که آشکارا زنان را در مقابل مردان و در تضاد آنتاگونیستی با آنان قرار میدهد و چه از نظرات فمینیستی سیمون دوبوار، علیرغم تاکیدش روی این امر که مرد تحت ستم جامعه سرمایهداری قرار دارد، نتیجهای
جز آنکه به هر حال زنان باید صف خود را از مردان جدا
بکنند، حاصل نمیشود. امری که در مبارزه متحد زن و مرد برعلیه
سرمایهداری، تفرقه را دامن میزند. همین نتیجهگیری در
رابطه با سوسیال فمینیست نیز صادق است.
سوسیال فمینیسم با شریک و همدست جلوه دادن مرد با سرمایهداری از تیزی حمله زنان به سرمایهداری میکاهد و در حالیکه مرد را در کنار سرمایهداری عامل ستمدیدگی زن و مقصر وضع دشوار و نامطلوب زن جلوه میدهد، بهواقع میکوشد از بار مسئولیت سرمایهداران در ایجاد فجایع مختلف بر علیه زنان بکاهد.
آنجا که مارکسیستها اساس کوشش خود را در جهت نابودی
سرمایهداری بهکار میگیرند و مبارزه با تفکرات مردسالاری را در درون این مبارزه به پیش میبرند؛ سوسیال فمینیستها با عنوان اینکه این دو مبارزه را باید موازی یکدیگر به پیش برد به گونهای دیگر با مسئله برخورد میکنند. برای یک
سوسیال فمینیست که در درجه
اول یک فمینیست است تا
"سوسیالیست" و در نتیجه
مسئله زن در مرکز توجه و برخورد او قرار داشته و بهاصطلاح مبارزه برای خارج کردن
زن از تحت سلطه مرد مسئله اساسی او میباشد، مبارزه با سرمایهداری در عمل به امر
حاشیهای تبدیل میشود و بالاخره سوسیال
فمینیست از دو مبارزه هم منزل و در عین
حال موازی (مبارزه علیه مردسالاری و سرمایهداری که در
تحت سلطه نگهداشتن زن منافع مشترک دارند!!) مبارزه با
مرد و تفکرات مردسالاری را برمیگزیند و مدعی نیز میشود
که گویا به دلیل تنیدگی
منافع مرد با سرمایهداری مبارزه برعلیه مردسالاری
مبارزه بر علیه سرمایهداری هست.
خلاصه کنیم:
فمینیسم در حالیکه روی ستمدیدگی زن انگشت گذاشته و آن را مورد انتقاد قرار میدهد، به دلیل فقدان دید طبقاتی قادر به توضیح درست این ستمدیدگی و علل آن نیست و جز راهحلهای رفرمیستی و غیرواقعی نمیتواند راهحلـی برای رهائی زنان ترسیم نماید. راهحل تلاش برای دستیابی به "هویت مستقل" اگر هم رضایت خاطر قشری از زنان را موجب شود، صرفاً یک راهحل فردی است و لذا قادر نیست پاسخگوی حل مسئله زنان، به گونهای که در واقعیت مطرح است، گردد. بسیاری از فمینیستها ضمن تاکید روی استقلال زنان به تقدیس بهاصطلاح الگوهای "زنانه" زندگی میپردازند که به زعم آنها با "احساسات منعطف، موسیقی، روح آرام و بزرگ منشی خاص زنان" (۳) عجین است و در تضاد با الگوهای مردانه که بهعنوان دنیای خشونت و قدرتطلبی و غیره تعریف میشود، قرار دارد.
بهطور کلـی علیرغم همه
تفاوتهای شکلـی و بعضاً محتوائی
در برخوردهای فمینیستی همه آنها در این
امر که علت ستمدیدگی زن ناشی از مرد، قدرتطلبیهای او
و تفکر مردسالاری است، اشتراک نظر کامل دارند. به همین
دلیل هم هدف استراتژیک آنها نه نابودی مالکیت خصوصی و نظام سرمایهداری بلکه مبارزه با مردسالاری میباشد.
سرمایهداری و بورژوازی گاهاً از طرف بعضی فمینیستها مورد برخورد قرار گرفته و تلنگری نیز از طرف آنها دریافت میکنند ولـی اساساً همه کوشش فمینیستها بسیج نیروی زنان برعلیه مرد و تفکر مردسالاری است.
فمینیسم با قرار دادن خود در نقطه مقابل مارکسیسم به رد این تحلیل علمی میپردازد که ستمدیدگی زن ریشه در بهوجود آمدن مالکیت خصوصی و در شکلگیری طبقات داشته و مرد با تصاحب ثروت جامعه و خواست انتقال آن بعد از مرگ خویش به فرزندانش (مسئله وراثت) توانسته است زن را تحت انقیاد خود درآورد. به عبارت دیگر فمینیسم این امر را مورد انکار قرار میدهد که تسلط مرد بر زن تنها با تملک خصوصی ابزارهای تولید توسط وی هم امکانپذیر و هم ضروری گشته است. بنابراین جائیکه از دیدگاه مارکسیسم این تملک خصوصی ابزارهای تولید و مشخصاً نظامهای طبقاتی و در شرایط کنونی نظام سرمایهداری است که باید به مثابه عامل اصلـی ستمدیدگی زن مورد حمله قرار گیرد و جائیکه تلاش برای از بین بردن ایدئولوژیهای منحطــی که ستمدیدگی زن را جاودانه جلوه داده و بر تداوم آن پای میفشارند، در همین رابطه باید در دستور کار قرار گیرد، (به عبارت دیگر مبارزه با فرهنگ مردسالاری باید در رابطه و در راستای مبارزه با سرمایهداری به پیش برود) در دید محدود و بورژوائی فمینیسم گویا مبارزه با فرهنگ مردسالاری یعنی عامل روبنائی صرف برای تحقق آزادی زنان کفایت میکند. اگر خوب دقت شود این موضع کاملاً محرز میگردد که رسالت فمینیسم انصراف نظر زنان ستمدیده و مبارزی که برای تحقق خواستهای بر حق خویش و در جهت رفع هرگونه ستم بر زنان بهپامیخیزند از شناخت عامل اصلـی ستمدیدگی خود و به هرز بردن نیروی عظیم و انرژی انقلابی آنان در حمله به سیستم ظالـمانه سرمایهداری است.
آنجا که فمینیسم خشم انقلابی زنان را از کلیت نظام سرمایهداری با همه کثافات
و گندیدگیهای درون آن و از جمله فرهنگ مردسالارانهاش به سوی تنها یک عامل روبنائی از آن، آنهم به
گونهای انحرافی و گاه تمسخرآمیز که ذکرش رفت، منصرف میسازد،
مارکسیسم زنان ستمدیده را
برای رهائی از بردگی و بندگیای که حاصل تحمیل نظامهای
طبقاتی است و برای کسب استقلال و آزادگی خود به مبارزهای متحد و دوشادوش با مردان
(مردانی که خود تحت ستم قرار دارند) برعلیه کلیت نظام گندیده سرمایهداری فرا
میخواند.
پاورقیها:
۱ ـ بیمناسبت نیست در اینجا
یادآوری شود که اساساً مارکسیستها
منافع پرولتاریا را در رهائی کل بشریت
از قید هرگونه ظلم و استثمار و جهل و نادانی میدانند.
رهائی زنان نیز از نظر آنان با امر رهائی پرولتاریا و سوسیالیسم گره خورده
است.
۲ ـ این واقعیت البته
باعث آن نیست که فمینیستها
(جز شاخههائی از رادیکال فمینیستها)
روی همکاری خود با مردهای منفرد (در صورتیکه آن مردان
مشخص حاضر به پشتیبانی از گروه فمینیستی
بوده و بخواهند انرژی خود را در جهت اهداف آن صرف نمایند)
قلم قرمز بکشند، بلکه اساساً مسئله بر سر آن است که با توجه به اینکه فمینیسم مسئله زن را در
جامعه مسئلهای صرفاً مربوط به زنان میداند و اینطور
جلوه میدهد که گویا مردها نهتنها منافعی در حل این مسئله ندارند بلکه خود عامل آن بوده و سد راه حل مسئله زن
میباشند، بنابراین زنان باید
صف خود را از مردها جدا نموده و تشکیلاتی جدا از مردان
و مستقل از آنها بوجود آورده و خود را سازماندهی نمایند.
۳ ـ از جمله آلیس وکر بهمثابه
یک وومینیست مبلغ دنیای بهاصطلاح زنان از ورای چنین کلماتی است.