کمون پاریس و دریافت مارکس از دیکتاتورى پرولتاریا !
مونتى جانستون
م . مهدیزاده
کمون پاریس نقشى محورى در اندیشه سیاسى مارکس اشغال میکند. در همان اولین پیشنویس کتاب خطابیه در باره جنگ داخلى در فرانسه، که در اواسط آوریل 1871 آغاز شد، او از کمون به مثابه "آغاز انقلاب اجتماعى در قرن نوزدهم نام میبرد که سرنوشت آن در پاریس هر چه باشد جهان را درخواهد نوردید(1). کمون براى او نمایشگر اولین تجربه کسب قدرت سیاسى توسط طبقه کارگر بود هر چند طول عمر آن بسیار کوتاه و نیز تحت شرایط بسیار استثنائى دریک شهر به وقوع میپیوست(2).
براى مارکس که همواره به مثابه یک اصل روش اسلاف اتوپیک خود در"بازى با تصاویر تخیلى ساختار جامعه آینده"(3) را مردود میدانست کمون تنها فرصتى در سراسر زندگىاش بود که به اتکا آن میتوانست به بحث پیرامون مشخصات تفصیلى دوران گذارى بپردازد که از نظر او فاصله میان سرمایهدارى و جامعه بى طبقه کمونیستى را میپوشاند. و بالاخره مطالعه نوشتههاى مارکس درباره کمون پاریس براى درک آن بخش از اندیشه او: مفهوم دیکتاتورى پرولتاریا و رابطه آن با دموکراسى، که براى یک قرن بیش از هر موضوع دیگرى رویاروئىهاى حاد نظرى را دامن زده ضرورى است. این مقاله خود را به این جنبه از پیوند مارکس با کمون محدود میسازد.
مفهوم هژمونى طبقه کارگر
از پائیز 1870 مارکس و انگلس به دلائل تاکتیکى با هر تلاشى براى قیام درپاریس مخالفت میکردند(4). با اینوصف هنگامیکه قیام علیه تلاش تیرز براى به چنگ گرفتن توپخانه گارد ملى شعلهور شد آنها به حمایت پاریسىها پرداختند.(5) در نامهاى به لودویک گوگلمان درهانور در 12 آوریل 1871مارکس "تحرک، ابتکار تاریخى و ظرفیت براى فداکارى" انقلابیون پاریس را مورد ستایش قرار داد. او نوشت کمون، "شکوهمندترین اقدام حزب ما از زمان قیام پاریس در 1848 بوده است"(6). همان گونه که در نامهاش به فرایلى گرات در 29 فوریه 1860 یاد آور شده بود (7)، واژه حزب دراینجا در معناى وسیع تاریخى به کار رفته و اشارهاى است به جنبش کارگران به مثابه یک طبقه مستقل، که او اکنون تجسم نیرومند آن را در کمون باز میشناخت(8). در نامه دیگرى به کوگلمان در 17 آوریل 1871 مارکس حتى مشتاقتر است. او مینویسد "با کمون پاریس، مبارزه طبقه کارگر علیه طبقه سرمایهدار و دولت او وارد مرحله جدیدى شده است حال نتایج مستقیم آن هرچه میخواهد باشد" - و این درحالى است که او در 6 آوریل در نامهاى به لیبکنشت با بدبینى بیشترى به مسئله نزدیک شده بود (9) - "نقطه عزیمت جدیدى که داراى اهمیت تاریخى _ جهانى است پا به عرصه ظهور نهاده است" (10).
بررسى این مسئله که آیا نظر مارکس درباره خصلت پرولترى کمون درست است یا نه درحوصله این مقاله نمیگنجد. آنچه که من میخواهم تاکید کنم اینست که - اگرچه نظر من نیز جاى بحث و مخالفت دارد - او واقعاً این گونه مىاندیشید و نظر او در این باره نه فقط در اثر معروف خطابیه درباره جنگ داخلى درفرانسه بلکه در سایر موارد نیز بیان شده است(11). ادعاى دکتر شلموُ اوینیرى(12) Shlomo Avineri مبنى بر این که "پیش نویسهاى گوناکون جنگ داخلى در فرانسه شواهد روشنى را فراهم میآورد که مارکس کمون را نه به مثابه امرى کارگرى بلکه به عنوان یک شورش خرده بورژوائى و دموکرات - رادیکال به حساب میآورد" قادر نیست در برابر یک کار تحقیقى حقانیت خود را اثبات کند. طرحهاى مارکس تاکید هر چه بیشترى است بر این حقیقت که "پرچم سرخى که به وسیله کمون پاریس به اهتزاز در آمده (13) برازنده حکومت کارگران در پاریس است. و اینکه "انقلاب کارگران"، "عناصر واقعى طبقات متوسط را ... از شر نمایندگان کاذبشان خلاص کرده است ... "(14) .
درآخرین عبارت نقل شده جوهر درک مارکس از مفهوم هژمونى پرولتاریا بیان شده است که جایگاه مهمى در تئورى انقلاب سوسیالیستى ایفا میکند(15). او مینویسد"براى اولین بار درتاریخ، طبقات خرد و متوسط بر گِرد انقلاب کارگران حلقه زده و آن را تنها راه رهائى خود و فرانسه قلمداد کردند. با آنها در تشکیل گارد ملى شرکت کردند، در کمون در کنار آنها نشستند و در اتحادیه جمهورىخواهان(Union Republicaine) برایشان میانجیگرى کردند. "تنها طبقه کارگر میتواند آنها را از تنگناى اقتصادى رها ساخته و نیز "علم را از یک سلاح طبقاتى به نیروئى مردمى مبدل کرده و مردان علم(روشنفکران) را به سطح عاملان آزاد اندیشه ارتقا دهد. در حقیقت "تدابیر اصولى" اتخاذ شده توسط کمون پس از استقرارش "درخدمت رهائى طبقه متوسط- یعنى طبقه بدهکار پاریس از قید طبقه طلبکار بود."(16) یک بخش 5 صفحهاى از اولین طرح مارکس انحصاراً به دهقانان اختصاص یافته است (17). خطوط اساسى استدلال او در متن نهائى خطابیه گنجانده شده است که پیروزى کمون را تنها امید دهقانان براى رهائى از بدهکارى معرفى میکند. یک قانون اساسى کمونى براى همه فرانسه"تولید کنندگان روستائى را تحت رهبرى فکرى شهرهاى مرکزى مناطق سکونتشان "گرد خواهد آورد" و آنها در وجود کارگران شهرها مدافعان ملى منافع خود را باز خواهند یافت"(18).
بدین ترتیب مفهوم قدرت سیاسى طبقه کارگر مستلزم وجود طبقه کارگر به مثابه اکثریت جمعیت نیست(19). مارکس سه سال پس از کمون نوشت:
"درجائى که دهقانان به مثابه یک طبقه صاحب مالکیت خصوصى موجودیت دارند، درجائى که آنها کمابیش یک اکثریت اساسى را تشکیل میدهند، مانندکشورهاى قاره اروپاى غربى ... حالتهاى ذیل اتفاق مىافتد: یا آنها همانگونه که تا حالا در فرانسه انجام دادهاند مانع هر انقلاب کارگرى شده و آن را درهم خواهند شکست؛ و یا پرولتاریا (زیرا دهقان صاحب مالکیت به پرولتاریا تعلق ندارد و درجائى هم که، بنا بر موضعاش، چنین تعلقى پیدا میکند به آن اعتقادى ندارد) به مثابه یک حکومت باید تدابیرى اتخاذ کند که وضعیت دهقانان به طور مستقیم بهبود یابد و آنها به انقلاب جلب شوند."(20)
چنین حکومت کارگرى باید بر ائتلاف با طبقات دیگرى که رهبرى پرولتاریا را پذیرفتهاند بنا شده وحمایت اکثریت را درکشور بسوى خود جلب کند. برغم تلاشهائى از این نوع که البته هم ناپیگیر و هم دیرانجام شد کارگران پاریس نتوانستند اکثریت دهقانان شهرستانها را قانع سازند که پرولتاریا پرچمدار حمایت از منافع آنها میباشد. به نظر مارکس خود سرمایهدار "طبقه کارگر را... به مثابه طبقهاى"مشاهده میکند" که آشکارا به عنوان تنها طبقهاى که واجد ابتکاراجتماعى است مورد تائید قرار میگیرد، حتى از سوى انبوه عظیم طبقه متوسط پاریسى- مغازهداران، معامله گران، تجار- به استثناء سرمایهداران ثروتمند".(21) با چنین درکى از هژمونى بود که او اعلام کرد: "اگرکمون بدین ترتیب نماینده همه عناصر سالم جامعه فرانسه و بنابراین یک حکومت واقعى ملى است در همان حال حکومتى کارگرى به مثابه قهرمان جسور رهائى کار بوده و موکداً داراى خصلت بینالمللى است."(22) براى او میان انقلاب کارگرى به مثابه یک انقلاب خلقى (23) و حکومت کارگرى به مثابه حکومت مردم به وسیله مردم (24) هیچ تضادى وجود ندارد.
دیکتاتورى پرولتاریا
در واقع مارکس اصطلاح دیکتاتورى پرولتاریا را براى توصیف کمون به کار نبرده است. او این اصطلاح را معادل "حاکمیت پرولتاریا" یا " قدرت سیاسى طبقه کارگر" که مکررا در آثارش مورد استفاده قرار گرفتهاند به کار برده است(25). به سختى میشد انتظار داشت که او از این اصطلاح در یکى از آثارش خطابیه درباره جنگ داخلى در فرانسه استفاده کند زیرا این اثر نه به نام او بلکه از طرف شوراى عمومى انترناسیونال اول و اعضاء انگلیسى آن انتشار یافته که لاجرم کاربرد چنین اصطلاحى میتوانست براى آنها نامانوس و به طور بالقوه هراس انگیز باشد.(26) اما با اینوصف اگر ما شیوهاى را که او براساس آن کمون را خصلتبندى میکند با تعاریف او از کارکرد دیکتاتورى پرولتاریا مقایسه کنیم، انطباق آنها با هم آشکار میشود.
انگلس در 1872 اشاره میکند "نقطه نظرات سوسیالیسم علمى آلمان در ضرورت اقدام سیاسى توسط طبقه کارگر و دیکتاتورىاش به مثابه انتقال به الغاء طبقات و سپس دولت ... تا هم اکنون در مانیفست کمونیست و از آن پس درموارد بیشمارى بیان شده است(27). در 1848در مانیفست، مفهوم دیکتاتورى پرولتاریا (اگر چه هنوز با کاربرد این واژه، که براى اولین بار در ژانویه 1850 در آثارمارکس ظاهر شد مواجه نیستیم) (28) این چنین تشریح شده است: "اولین اقدام طبقه کارگر در انقلاب دستیابى او به قدرت سیاسى و پیروزى در نبرد دموکراسى است. پرولتاریا برترى خود را در خدمت خلع گام به گام سرمایه از بورژوازى، و تمرکز همه ابزار تولید در دست دولت قرار خواهد داد ... پرولتاریا خودرا به مثابه طبقه حاکم سازمان خواهد داد."(29) در 1852 او در نامه به ویدمایر این نظر را که"مبارزه طبقاتى" ضرورتاً به دیکتاتورى پرولتاریا منجر میشود و این "دیکتاتورى پایهی گذار به الغا همه طبقات و یک جامعه بى طبقه است"(30) به عنوان نکتهاى جدید در تئورىاش مورد تاکید قرار داد. هیچ سندى براى کاربرد مجدد این واژه توسط مارکس تا 1871، چهار ماه پس از پایان کمون وجود ندارد. در آن زمان مارکس درضیافت شامى که در آن پناهندگان کمون حضور داشتند، پس ازاشاره به کمون، خاطر نشان کرد که، قبل از آنکه امکان امحاء شالوده حاکمیت طبقاتى به وجود آید،"یک دیکتاتورى پرولترى لازم خواهد بود."(31) معروفترین فرمولبندى او از این اندیشه در این دوره در 1875 در اثرش نقد برنامه گوتا ارائه شده است. "بین جامعه سرمایهدارى و سوسیالیستى دورانى وجود دارد که دوران انتقال انقلابى اولى به دومى است. متناسب با این دوره یک دوران گذار سیاسى نیز وجود دارد که طى آن دولت چیزى نمیتواند باشد جز دیکتاتورى انقلابى پرولتاریا" ...(32).
همه این نقل قولها نشان میدهد که براى مارکس دیکتاتورى پرولتاریا معادل یک جامعه بى طبقه با اقتصاد کامل سوسیالیستى نیست. این یک دوران انتقال طولانى است که در ان قدرت سیاسى به دست طبقه کارگر افتاده و او از آن براى نابودساختن شالوده اقتصادى موجودیت طبقات استفاده خواهد کرد.(33)
مارکس در اولین پیش نویس بر جنگ داخلى باز هم کمون را به مثابه یک رژیم دوران انتقال تشریح کرد. این عبارت بود از: "اشکال سیاسى رهائى اجتماعى، رهائى کار از سودجوئىهاى (بردهدارى) انحصارگران ابزار کار."(34) در پیشنویس نهائى خطابیه این جمله معروف دیده میشود که کمون"اساسا"حکومت طبقه کارگر بود... آن شکل سیاسى که سرانجام کشف شده و وظیفهاش رهائى اقتصادى کار است ... کمون باید به مثابه اهرمى در خدمت ریشه کن کردن پایههاى اقتصادى موجودیت طبقات و بنابراین حاکمیت طبقاتى عمل کند."(35)
از نظر من این نقطه نظر که توسط برخى از مارکسیستهاى قرن بیستم ابراز شده و بر اساس آن گویا مارکس بین حکومت کارگرى و دیکتاتورى پرولتاریا تفاوت قائل شده به لحاظ تاریخى یک اشتباه است. (36) همچنین براى من قانعکننده نیست که انگلس، که توافقش در همه مسائل اساسى سیاسى با مارکس در طول بیش از چهار دهه مکاتبه ثبت شده است، کمون یا مفهوم دیکتاتورى پرولتاریا را به گونهاى متفاوت از همفکر خود تفسیر نموده باشد. این انگلس بود که با صراحت در 1891 در مقدمه جنگ داخلى مارکس نوشت: "دیکتاتورى پرولتاریا ... آیا میخواهید بدانید که این دیکتاتورى چگونه است ؟ به کمون پاریس نگاه کنید. این دیکتاتورى پرولتاریا بود."(37)
آیا کمون سوسیالیستى بود؟
در 1881 در فضائى کاملاً متفاوت با دهسال قبل از آن، مارکس اثر به یادماندنى خود از انقلاب مارس فرانسه را آماده کرده بود و در همین هنگام در نامه به سوسیالیست هلندى ف. دوملانیوونهیوس نوشت: "کمون تنها قیام یک شهر در شرایطى کاملا" استثنائى بود، اکثریت کمون نه سوسیالیست بود و نه میتوانست چنین باشد".(38) من فکر نمیکنم که این اظهار نظر، استدلال مارکس را مبنى بر اینکه کمون دیکتاتورى پرولتاریا لااقل در شکل جنینى آن باشد ازاعتبار بیاندازد - اگر چه در وهله نخست چنین به نظر برسد. در دوره موجودیت کمون مارکس کاملاً آگاه بود که فرصتها براى بارورکردن ظرفیتهاى نهفته در آن تا چه اندازه محدود است. بدین ترتیب در اولین طرح جنگ داخلى نوشت: "خصلت واقعى "اجتماعى" جمهورى آنها در این است که کارگران بر کمون پاریس حکومت میکنند. تدابیر اتخاذ شده توسط آنها باید از جریان واقعى امور نشأت بگیرد که در وهله نخست به دفاع نظامى از پاریس و فراهم آوردن تدارکات لازم براى آن محدود میگردد."(39) مارکس میگوید که هیچ چیز سوسیالیستى در هیچکدام از تصمیمات کمون به "استثناى گرایش آنها" وجود نداشت و بدین ترتیب از این واقعیت استقبال میکند که "دیگر شرایط واقعى جنبش در افسانههاى تخیلى محو نشده است."(40) در خطابیه، نکات مشابهى وجود دارد که اعلام میکند "بزرگترین معیار اجتماعى کمون موجودیت کارگرى آن بود."(41)
خطابیه با این وصف از این هم فراتر میرود و گرایشهائى را وارد پروژههاى جامعه آینده میسازد که مارکس معتقد بود در تصمیم 16 آوریل کمون درباره واگذارى کارگاههاى بسته شده به انجمن کارگران با پرداخت بخشى از غرامت به صاحبانشان به منصه ظهور رسیده است.(42) بدین ترتیب مارکس نتیجه میگیرد که "کمون قصد داشت آن مالکیت طبقاتى الغاء کند که کاراکثریت را به ثروت اندک قلیلى تبدیل میکند و با خلع ید ازخلع ید کنندگان به سوى کمونیسم برود."(43) و این اعتبار دادن به گرایشهاى ناخودآگاه کمون به شکل نقشههاى کمابیش آگاهانه ... از نظر انگلس ..."موجه و حتى متناسب با شرایط پدید آمده امرى ضرورى بود."(44) با این کار مارکس آن دسته از تدابیر سوسیالیستى را پیشبینى میکرد که بر اساس تحلیل طبقاتى او از جامعه (همچنین آگاهى او به آن گرایشها و مطالبات اجتماعى که در جنبش کارگرى پاریس وجود داشت) میتوان از یک دولت کارگرى انتظار داشت که دیر یا زود باجراء بگذارد. او در خطابیه نوشت: "حاکمیت سیاسى تولیدکنندگان نمىتواند با تداوم بردگى اجتماعى آنها همراه باشد".(45) این اندیشه براى مارکس به هیچ وجه امر تازه اى نبوده و از درونمایه دیالکتیک او درباره تحولات اجتماعى نشات میگرفت. او و انگلس در 1844 در خانواده مقدس نوشتند: "مسئله این نیست که این یا آن کارگر و یا حتى کل پرولتاریا در یک بُرهه زمانى در باره اهداف خود چه مىاندیشد. مسئله اینست که پرولتاریا چه بوده و درنتیجه این هستى اجتماعى خود ناچار است چه کند."(46) در اولین پیش نویس جنگ داخلى او نوشت: "اگر چه قصد طبقه کارگر آنست که همه طبقات را الغاء کند، اما کمون مبارزه طبقاتى را از بین نمیبرد... بلکه با ایجاد یک بستر عقلانى اجازه میدهد که مبارزه طبقاتى در منطقىترین و انسانىترین شکل ممکن در مراحل گوناگون خود جارى شود."(47)
کمون پاریس براى مارکس شکل مقدماتى حاکمیت طبقه کارگر یا دیکتاتورى پرولتاریا بود. اگر او سطح بسیار عالى فعالیت مستقلSelbsttätigkeit (ابتکار و خودپوئى) طبقه کارگر پاریس را مورد تحسین قرار میداد اما در مقام مقایسه با آن هیچگونه توهمى در باره سطح پائین خودآگاهى Selbstbewusstsein آنها نداشت، که به سطح نازل تکامل صنعتى و پرولتاریاى صنعتى مربوط میشود.(48) او این واقعیت را در دامنه نفوذ ایدئولوژیهاى پرودونیسم و بلانکیسم مشاهده میکرد که به این یا آن شکل در میان کارگران پاریس که در آن دوره اکثرا "شبه- پیشه ور بودند غلبه داشت و او طى سالیان متمادى به نقد آنها پرداخته بود. در کمون به سختى میشد حتى یک مارکسیست پیدا کرد.(49) اعضاء پاریسى سازمان متعلق به مارکس، انجمن بینالمللى مردان کارگر، انترناسیونال اول، ازمکتب پرودونى سوسیالیسم برخواسته بودند. برخلاف داستانهاى ضدکمونیستى آن دوره، مارکس نه میخواست و نه قادر بود سیاستهایش را به آنها دیکته کند.(50) بالاتر از همه، در پاریس هیچ حزب کارگرى وجود نداشت، عاملى که مارکس مدتهاى مدید به ضرورت آن براى پیروزى اعتقاد داشت و همراه انگلس با علم به این ضعف به طور فعال و به ویژه پس از شکست کمون در کشورى پس از کشور دیگر وقت خود را صرف بناى آن کرد.(51)
علیرغم همه این عوامل محدودکننده، مارکس اعتماد خود را به همه گرایشهاى سوسیالیستى ابراز میکرد که در درون طبقه کارگر فرانسه موجود بوده و براى "رهانى خویش" در طى یک "پیکار طولانى" براى دگرگونى شرایط و انسانها، تلاش و مبارزه میکردند.(52) آنها بیشک باید حزب خود را به مثابه یک عامل حیاتى براى ارتقاء سطح آگاهى و انسجام طبقاتىشان بنا میکردند. اندیشه مارکس درکلیت خود هر گونه قید و بند قیمگرایانه را مردود میشمرد.(53) همانگونه که انگلس درمقدمه خود بر مانیفست کمونیست میگوید: "براى پیروزى نهائى اندیشههائى که در مانیفست مطرح شده، مارکس انحصارا" و اساساً بر تکامل فکرى طبقه کارگر تکیه میکرد که باید از اقدام و مباحثه متحد او نشأت بگیرد."(54)
کمون چه چیزى به تئورى مارکس افزود
در باره این موضوع که آیا مارکس دیکتاتورى پرولتاریا را "به مثابه یک توصیف اجتماعى و بیانى براى سرشت طبقاتى قدرت سیاسى"(55) یا علاوه برآن، توصیفى از خود قدرت سیاسى ارزیابى میکرد،(56) بحث زیادى شده است. بر اساس آنچه که من خواندهام معتقدم که مارکس ابتدا این مفهوم را در معناى آخرى مطرح کرده است. حاکمیت طبقه کارگر که منافعش در دگرگونى سوسیالیستى جامعه است و مستقیماً درقطب مقابل "دیکتاتورى بورژوائى" قرار دارد آن گونه که مارکس حاکمیت سرمایه را توصیف میکرد. با این وصف بعداً، پس از تجربه کمون پاریس، او شاخصهاى عمومى براى آن نوع از دولت و آن اشکال حکومتى معین ساخت که از نظر او باید کارکردشان در راستاى ایجاد جامعهاى بدون طبقه و دولت باشد. اینها وسیعاً در اشارات او به کمون توصیف شده است "جامعه به جاى آن که زیر سیطره و انقیاد قرار گیرد، قدرت دولتى را با اتکاء به نیروهاى زنده خود جذب میکند و به جاى تشکل نیروهاى سرکوبگر، نیروهاى تودهاى خود را سازمان میدهند شکل سیاسى رهائى اجتماعى، به جاى آنکه نیروى تصنعى... جامعه به نیروى سرکوب آنها توسط دشمنانشان مبدل گردد." (57)
شرط مقدماتى دستیابى به آنها درهم شکستن "ماشین بوروکراتیک - نظامى" دولت سرمایهدارى است نه در انتقال آن از این دست به آن دست. مارکس نوشت: "این شرط مقدماتى هر انقلاب حقیقى خلقى در قاره میباشد."(58) چنین اندیشهاى را نمىتوان در مانیفست کمونیست مشاهده کرد که مارکس و انگلس اکنون "آنرا در برخى از جزئیات کهنه شده" ارزیابى میکردند. آنها بدین ترتیب در مقدمه چاپ آلمانى در سال 1872 جملهاى را از خطابیه در باره جنگ داخلى وارد کردند که به ترتیب زیر بود: "طبقه کارگر به سادگى نمىتواند ماشین دولتى حاضر و آماده را تصرف کرده و آن را در خدمت اهداف خود قرار دهد." به نظر آنها نکته یاد شده به وسیله " کمون به اثبات رسیده بود". (59)
ساختار دولت بوروکراتیک کهن باید توسط "نهادهاى دموکراتیک حقیقى" تعویض شود (60) که منعکس کننده " توده مردمى است که براى خود و به اتکاء خود به اقدام برخاستهاند."(61) این بدان معناست که حق راى عمومى، به جاى آنکه هر سه یا شش سال یکبار تصمیم بگیرد که چه کسى مردم را "در وراج خانه پارلمانى" به شکل انحرافى نمایندگى کند" باید گستردهتر شده و به مردم این امکان را اعطا کند که نظارت واقعى خود را بر کلیه سطوح دستگاه ادارى اعمال کنند.(62) مارکس نوشت: "قرار بود کمون ارگانى نه پارلمانى بلکه اجرائى باشد؛ در عین حال هم قوه مجریه و هم مقننه"، "پلیس به جاى آن که عامل حکومت مرکزى باشد،
بلادرنگ از وظائف سیاسى خود محروم شده و به عامل مسئول و در هر زمان قابل فراخوانده شدن در برابر کمون تبدیل شد... از اعضاء کمون به پائین خدمات عمومى بایستى در برابر حقوق یک کارگر انجام میگرفت." اولین دستورالعمل کمون تعویض ارتش دائمى توسط مردم مسلح بود، که در گارد ملى گرد آمده و اکثر آنها از کارگران بودند.(63)
مارکس همه تدابیر ضد بوروکراتیک اتخاذ شده توسط کمون را مورد تاکید قرار میداد. او نوشت: "مانند سایر خدمتگزاران دولتى، دادرسان و قضات نیز باید انتخابى، مسئول و قابل فراخواندن باشند."(64) همانطور که انگلس در مقدمه خود در سال 1891 اشاره میکند، ضرورى است که طبقه کارگر در هر لحظه و بدون استثناء بتواند نمایندگان و مقامات منتخب خود را فراخواند و بدینوسیله خودرا دربرابر آنها حفاظت کند.(65) همه کارکردها، چه ادارى چه سیاسى چه نظامى به جاى آنکه در قلمرو توانائیهاى دست نیافتنى یک کاست نخبه قرار داشته باشد باید به کارکردهاى واقعى یک کارگر مبدل شود. کمون راه رهائى از "تمامى فریبکارى اسرار و ادعاهاى دروغین دولتى را نشان میداد."(66) کمون هیچگاه خود راخطاناپذیر وانمود نکرده و از طریق انتشار گفتار و اعمال خود"مردم را درجریان نقائص کار خود قرار میدهد." (67)
تدابیر سرکوبگرانه
این احکام که در اکثر موارد داراى خصلت رهائیبخش هستند با انتقادات مارکس از کمون در باره" اعتدال بیش از حد" نسبت به دشمنانش منافاتى ندارد.(68) از نظر او، پاریسىها از همان اول در نیافتند که تیرز جنگ داخلى علیه آنها را آغاز کرده و در نتیجه جوانمردى بیش از حد و وسواس گونه از اتخاذ ابتکارات ضرورى باز ماندند.(69) او به ویژه، برآن بود که آنها (کموناردها- مترجم) پس از عقب نشینى تیرز که نتوانسته بود در 18 مه توپخانه مستقر در مون مارتر را تصرف کند، باید بلادرنگ بطرف ورساى یورش میبردند.(70) آنها به جاى آنکه هم خود را مصروف چنین حملهاى کنند، "وقت گرانبهاى خود را... درانتخابات کمون تلف کردند."(71) مسئله به هیچ وجه مخالفت با انتخابات کمون نبود که او (همانگونه که مشاهده کردیم) از آن با تحسین تمام به عنوان الگوى یک حکومت دموکراتیک نام میبرد، بلکه مسئله گزینش نادرست زمان این انتخابات بود که توجه را از وظائف فورى نظامى منحرف مىساخت.
نتیجه طبیعى،"واگذارى خیلى سریع قدرت" توسط کمیته مرکزى به کمون منتخب جدید بود(72) آن هم در لحظهاى که براى مقابله با نیروهاى مخاصمى که از بیرون آماده حمله به پاریس میشدند و حامیان ارتجاعى آنها که از داخل تظاهرات مسلحانه را سازماندهى میکردند وجود اتوریته یکپارچه آن ضرورى بود. انتقاد مارکس از ملاحضات اظطرارى زمان جنگ ناشى میشد. همچنین تنها از این زاویه بودکه او دو هفته بعد از آنکه نیروهاى ورساى اطراف پاریس را مورد حمله قرار داده و شهر را بمباران میکردند، توقف انتشار روزنامههائى را مورد تائید قرارداد که با کمون دشمنى میورزیدند. او نوشت"با توجه به جنگ وحشیانه ورساى که در خارج از پاریس جریان داشت، و با تلاشهائى که آنها براى رشوهدهى و توطئه در داخل انجام میدادند کمون اگر میخواست همانند یک دورة صلح عمیق(73) تمام مبادى و ظواهر لیبرالیسم را رعایت کند آیا به طرز شرمآورى به اعتمادى که به او شده بود خیانت نکرده بود؟ چگونه انقلاب پرولترى پاریس از 18 مارس تا زمان ورود قواى ورساى به پاریس از هر اقدام قهرآمیزى سر باز زده بود.(74)
اگر براى مارکس، دیکتاتورى پرولتاریا باید آمادگى آنرا میداشت که به تدابیر قهر و سرکوب متوسل شود، این تنها به وکالت از سوى اکثریت مردم و علیه اقلیتى از دشمنان فعال طبقاتى کمون آن هم در شرایط یک جنگ داخلى بود.
تفاوت بین این "دیکتاتورى" دموکراتیک تودهاى و آن چه که توسط یک گروه کوچک نخبه اعمال میگردد با فراست تمام توسط انگلس در مقالهاى بنام "برنامه کموناردهاى بلانکیست پناهنده" در سال 1874 تشریح شده است. در این مقاله او مفهوم مارکسیستى "دیکتاتورى ... یک طبقه انقلابى ... پرولتاریا را" با این مفهوم بلانکیستى که هر انقلابى دستساز یک اقلیت کوچک انقلابى است" در برابر هم قرار میدهد. دومى، پس از پیروزى، ضرورتا به دیکتاتورى تعداد معدودى از کودتاگران منجر میشود که خود قبلا تحت دیکتاتورى یک یا چند نفر سازمان یافتهاند(75)
در نوشتههاى مارکس درباره کمون، هیچ نشانى از موافقت او با نظام تک حزبى و یا هر شکل دیگرى از ساختار یکپارچه سیاسى دیده نمیشود، "کیش شخصیت" که جاى خود دارد. برعکس، آنچه که از کمون حاصل میشود مفهوم تکثرگرایانه آن به مثابه "یک شکل سیاسى کاملاً باز است در حالیکه تمام اشکال حکومتى سابق به شکل موکدا سرکوبگر بودهاند".(76)
در پیشنویس، مارکس خلاصهاى از روزنامه "لندن دیلى نیوز"را نقل کرده، که در آن این حقیقت آشکار میشود که "کمون تجمع افراد برابر بود که هر یک دیگرى را تحت نظارت داشت بدون آنکه به هیچیک از آنها توانائى کنترل دیگرى اعطاء شده باشد." در زیر جمله آخر مارکس خط کشیده و نوشته بود که "بورژوازى ... به وفور به بتهاى سیاسى و"مردان بزرگ" نیاز دارد."(77)
عنصر بیگانه در اندیشه مارکس؟
بسیارى براین عقیدهاند که نظریه درهم شکستن قدرت متمرکز بوروکراتیک ماشین دولتى درکتاب جنگ داخلى در فرانسه، یک عنصر بیگانه در اندیشه مارکس است.(78) از نظر من، این نظریه حاصل مطالعه آثار او نیست. برعکس، براى او از اوائل 1840 تا پایان زندگىاش، مبارزه علیه بوروکراسى به عنوان یک موضوع قوى و دائمى همواره مطرح بوده است. در 1843 در اثرش به نام نقد فلسفه دولت هگل او با بوروکراسى به عنوان "فرمالیسم دولتى" جامعه مدنى ... یک جامعه ویژه و بسته در درون دولت به مخالفت برخاست که خود را به مثابه قدرت واقعى بنا کرده و به مضمون مادى خود مبدل میگردد. روحیه عمومى حاکم بر بوروکراسى عبارت است از "رموز و اسرارى که به وسیله سلسله مراتب در درون بوروکراسى نگهدارى شده و از آنها در برابر خارج از حیطه خود به مثابه یک موسسه بسته حفاظت میشود(79) درمخالفت با سلطه سلطنت مورد علاقه هگل، او از دموکراسى جانبدارى میکرد که "تداوم آن تنها در گرو ارادهاى واحد خواهد بود که آن هم در حقیقت عبارتست از حق تعیین سرنوشت مردم... که بر شالودهاى واقعى یعنى انسان واقعى و افراد واقعى بنا شده، نه به طور ضمنى و مجازى بلکه به لحاظ وجودى و واقعى(انسانى)."(80) "اتمیزه شدن" جامعه بورژوائى "درحرکت سیاسى خود" مستقیماً از این واقعیت ناشى میگردد که "جامعه اى که فرد در آن زندگى میکند، جامعه مدنى است که از دولت جدا شده، و یا دولت سیاسى از آن تجرید شده است."(81)
در 1852، در هجدهم برومر لوئى بناپارت، مارکس با قوه مجریه دولت فرانسه که "با سازمانهاى بوروکراتیک و نظامى انبوهش" به مثابه"انگلى دهشتناک پیکر جامعه فرانسه را میمکد و خلل و فرج شبکه تار عنکبوتى خود را با آن پر میکند"به مخالفت پرداخت. تاکنون"همه انقلابات به جاى آنکه این ماشین را درهم شکنند، آن را تکمیل کردهاند."(82)
مارکس این مضامین را برگزیده و آنها را غالباً با واژههاى بسیار مشابه تکامل میدهد، درجنگ داخلى در فرانسه، او کمون را به مثابه "آنتى تز مستقیم" امپراطورى دوم که "قدرت دولتى را آشکارا بر فراز جامعه قرار میدهد"(83) معرفى میکند. او مىنویسد، در برابر کمون "احیاء آن پیکر اجتماعى" قرار داشت که نیروهاى آن تا هم اکنون به وسیله خصلت انگلى دولت جذب شده و راه حرکت آزاد آنها مسدود شده بود."(84) آخرین کلمات نقل شده در بالا به وسیله رفیق همسنگر باکونین، جیمزگیوم نقل و در زیر آن خط تاکید کشیده بود با این تصورکه مارکس برنامهاش را رها کرده است.(85) حتى لنین، که اشارات مارکس به "درهم شکستن ماشین دولتى" به مثابه "غده انگلى"(86) را همراه با خلاصههاى زیاد دیگرى از کتاب جنگ داخلى در "دفترچههاى معروف آبى" کپى کرده است به این نتیجه میرسد که: "با اطلاق غده انگلى" به دولت، "مارکس اغلب از الغاء دولت سخن میگوید." با این وصف او از نظر من به درستى اضافه میکند که: "مسئله، در حقیقت، نه واژه بلکه جوهر آنست".(87) اگر نقل قولهاى مارکس و انگلس به صورت جدا از هم در نظر گرفته شوند میتوان در آن تا هر اندازه ممکن تناقضات در گفتار کشف کرد. از آنچه که در این متن آمد آشکار است که آن قدرت دولتى که مارکس و انگلس خواهان در هم شکسته شدن آن بودند آن قدرت دولتى است که به مثابه تجسم اتحاد (ملى)، خود را مستقل از ملت و بر فراز آن قرار میداد.(88) نقش این دولت که نه خدمتگزار بلکه سرور جامعه است(89)، در "جامعه کاملاً رشد یافته بورژوائى" عبارتست از تدارک " ابزار بردگى کار توسط سرمایه".(90) کمون در پى درهم شکستن چنین دولتى و نیز جایگزینى آن توسط دولتى از نوع جدید بود، که "درآن نه تنها باید ارگانهاى سرکوب قدرت دولتى کهن ساقط میشد" بلکه "کارکردهاى مشروع آن از قدرتى که از جایگاه ممتاز خود بر فراز جامعه سوءاستفاده میکند جدا شده و به مجریان مسئول در برابر جامعه واگذار میگردید.(91)
سانترالیسم و خودمختارى محلى
آیا جنگ داخلى درفرانسه مارکس بخشاً یک عقب نشینى مارکسیسم در برابر پرودونیسم نیست ؟(92) آیا اکنون مارکس به تقدیس موضعى نمىپرداخت که در انترناسیونال اول، در برابر پرودونیستهاى فرانسه که میخواستند همه چیز به" گروههاى" کوچک یا" کمونهائى" تجزیه شود که در کمون پاریس و دریافت مارکس حکم" انجمن" هستند نه "دولت" به مخالفت پرداخته بود؟(93) بررسى نزدیکتر متن اجازه دفاع از این نتیجهگیرى را نمیدهد علیرغم آنکه تشابهى سطحى وجود دارد.
مارکس در اولین پیش نویس خود، نشان میدهد که در "فرانسهاى که خود را به صورت کمونهاى خودگردان و خود حکومتى سازمان داده" بود " کارکردهاى - دولت" محو نشده بلکه "به چند کارکرد براى مقاصد عمومى ملى تنزل مىیافت."(94) او در خطابیه تاکید میکند:
"چند عملکرد محدود اما مهم به جاى مانده براى دولت مرکزى برخلاف آنچه عامدانه و به غلط گفته شده بود، نباید سرکوب میشد بلکه باید به عوامل کاملاً مسئول کمون سپرده و بدین وسیله اثرات منفى آن، خنثى میشد. وحدت ملى نباید درهم شکسته میشد بلکه برعکس باید بر مبناى قانون اساسى کمون سازمان مییافت."
و براى آنکه جاى هیچ شک و شبههاى باقى نماند او ادامه میدهد: "قانون اساسى کمون در آن عرصه که تلاش میکند خود را به فدراسیون دولتهاى کوچک تجزیه کند، همانگونه که آرزوى مونتسکیو و ژیروندنها بود به اشتباه درغلطیده است، وحدت ملتهاى بزرگ اگر هم قبلاً به وسیله اعمال زور سیاسى به دست آمده باشد اکنون یک ضریب قدرتمند در تولید اجتماعى است. آشتىناپذیرى کمون در برابر قدرت دولتى نادرست بود زیرا شکل افراطى یک مبارزه قدیمى علیه فوق - تمرکز را پیدا کرد."(95)
علاوه برآن مارکس روشن ساخت که"جوامع همیار(co _operative) متحد شده، باید تولید ملى خود را براساس یک برنامه مشترک تنظیم نموده،"(96) و بدین ترتیب تمرکز نظام اقتصادى را تامین کنند که مانیفست برایش آن همه اهمیت قائل بود.(97)
مارکس همواره یک تمرکزگرا بود و باقى ماند. با این وصف براى او همانند همه مارکسیستهاى دیگر، مسئله نه تقابل تمرکزگرائى و عدم تمرکز، بلکه یافتن تعادل اصولى بین این دو جنبه میباشد. این تعادل به طور اجتنابناپذیرى متغیر بوده و خصوصیات آن از یک کشور به کشور دیگر و در دورههاى تاریخى مختلف، متفاوت خواهد بود. در 50- 1848 او قویترین حد تمرکز ممکن را به مثابه شرط ضرورى انقلاب دموکراتیک - بورژوائى در آلمان میدانست که باید علیه حکومت مطلقه فئودالى که شاهزاده نشینهاى کوچک شالوده قدرت آن بودند، به وقوع مىپیوست.(98) در فرانسه، در 1871، مسئله کاملاً برعکس بود. از همان سال 1852، در هجدهم برومر لوئى بناپارت، مارکس به " تمرکز فوقالعاده دولت بورژوائى فرانسه اشاره میکند که نقطه مقابل خود را "در وابستگى علاج ناپذیر و در بى شکلى کامل اندامهاى واقعى سیاسى در برابر دولت به نمایش میگذاشت.(99)" حتى "یک پل، مدرسه و مالکیت کمونى یک جامعه روستائى" از حوزه فعالیت خود اعضاء آن جامعه کنده شده و به موضوع فعالیت حکومت تبدیل میگردد."(100) به سختى میتوان مارکس را متهم کرد که او در طرح همین درخواستها براى یک انقلاب پرولترى که علیه فوق تمرکز افراطى سرمایهدارى به وقوع میپوندد، در مقایسه با آن مطالباتى ناپیگیر بوده است که او براى انقلاب بورژوائى درمبارزه علیه منطقهگرائى فئودالى مطرح ساخته بود،!
دگرگونیهاى دموکراتیکى که با کمون ابداع شد مستلزم آنچنان اشکالى از خود-حکومتى محلى بودکه بیشترین ابتکار و مشارکت تودهاى درسطوح پائین جامعه را با حفظ اقتدار حکومت مرکزى ممکن میساخت. برنامه کمون - بیانیه مردم فرانسه مورخ 19 آوریل - هر دوى این عناصر را در برداشت. (101) این حقیقت که برنامه کمون به اتفاق آراء و تنها با کسر یک راى به تصویب رسید یادآور این گفته انگلس در مقدمه جنگ داخلى است که در جریان انقلاب پرودونیستها از مواضع ضد تمرکزگرائى خود و بلانکیستها از مواضع فوق تمرکزگرایانه خود عقب نشستند. (102) (مارکس حس میکرد که قادراست "طرح اولیه سازماندهى ملى که کمون فرصتى براى تکامل آن در اختیار نداشت"، (103) علیرغم ابهام آن درمورد رابطه بین "استقلال مطلق کمونها" و "تمرکز عظیم مرکزى"(104) مورد تائید قرار دهد. این عدم صراحت درجنگ داخلى مارکس نیز منعکس است، که البته او فکر نمیکرد جاى آن باشد که این پیشنهادات را مورد بررسى انتقادى تفصیلى قرار دهد.(105) اما مهمتر از آن او فکر میکرد که خطوط اصلى مطرح شده در قانون اساسى کمون، حقانیت خود را از سرشت اجتماعىاش کسب میکرد: جایگزینى ماشین کهن دولتى به وسیله "خودحکومتى واقعى که در پاریس و شهرهاى بزرگى که پایگاههاى نیرومند طبقه کارگر بودند تبلور حکومت طبقه کارگر بود."(106) بدون وجود چنین شرایطى، " قانون اساسى کمون امرى ناممکن و یک فریب بود."(107)
مارکس با نظر مساعد به پیشنهادات مربوط به آنچنان ساختار ملى برخورد میکرد که درآن، کمونهاى روستائى که حتى در کوچکترین قصبات برپا میگردد،"تصدى امور مشترک خود را به وسیله مجلسى از نمایندگان به عهده میگیرد که در شهرمرکزى هر منطقه برپا میگردد." این مجالس منطقهاى باید نمایندگان خود را به مجمع نمایندگان در پاریس اعزام کرده و هر نماینده در هر زمان قابل فراخوانى و تابع وکالت الزامىMandat Imperatif (دستورات رسمى) انتخاب کنندگانش بود.(108) بااین وصف، مارکس در هیچ جائى تلاش نکرد که این روش ویژه انتخابات غیرمستقیم را به عنوان تنها نظام ممکن حاکمیت طبقاتى کارگران قلمداد کند و درحقیقت بعد از آن هم دیگر هرگز به آن رجوع نداد. آنچه که در این ارتباط براى او اهمیت همیشگى داشت عبارت از این بود که جامعه آینده باید ارگانهاى خود-حکومتى محلى با درجه بسیاربالائى از خودگردانى و چشمانداز ابتکار از پائین را گسترش دهد.(109) بدین ترتیب در1874یا 75، در یاداشتهاى خود برکتاب باکونین به نام دولتگرائى و آنارشى، او با چالش باکونین به مقابله برمیخیزد و در کنار این نظر باکونین که میگوید" آلمانیها داراى چهل میلیون جمعیت و اراده هستند به عنوان نمونه، همه چهل میلیون آنها اعضاء حکومت خواهند بود؟" تفسیر زیر را مینویسد: "مسلماً ! زیرا که مسئله با خود-حکومتى کمون (Gemeinde) آغاز میشود. (110) به همین ترتیب بیست سال بعد از کمون، انگلس در نقد طرح برنامه سوسیال دموکراسى (ارفورت) که در آن به نفع یک آلمان یکپارچه و نه فدرال استدلال شده بود درخواست میکند که در آن "خود-حکومتى کامل استانها، مناطق و کمونها (Gemeinde) از طریق انتخاب مقامات به وسیله آرا عمومى" گنجانده شود. (111)
نتیجه گیرى
مارکس در پیوند با کمون، دراندیشههاى سیاسی خود هیچ چرخش عمیقى نمیکند. انقلاب بهار پاریس معذالک تجربهاى است با اهمیت بین المللى که دستمایههاى نهفته در انتقادات طولانى او به ازخودبیگانگى سیاسى در دولتهاى سرمایهدارى و فئودالى را، در اشکال سیاسى اثباتى متبلور میکند. همانگونه که من استدلال کردهام، بدین ترتیب بُعد جدیدى در دریافت مارکس از دیکتاتورى پرولتاریا گشوده میشود که مستلزم دموکراسى همه جانبه مشارکتى است همراه با ترکیب دموکراسى مستقیم در پایه با انتخابات در سطوح منطقهاى و ملى که در آن نمایندگان تحت نظارت دائمى و گزارش به پائین کار میکنند. این اشکال براى بیان کامل و حفاظت از خصلت طبقاتى آن رژیم انتقالى که خواهان جدائى بین دولت و جامعه مدنى یعنى کشف مارکس بعد از 1843 و تدارک یک جامعه بدون طبقه و بدون دولت امرى ضرورى است.
کمون با 72 روز موجودیت خود چیزى نبود مگر گامهائى اولیه که در این راستا برداشته شده است و مارکس حس میکرد که ناچار است گرایشها را از آنچه متمایز کند که میتوانست موردى باشد. نقطه نظرات او بدین ترتیب تنها خطوطى مقدماتى بود که از یک " الگوى" ویژه(112) نشأت میگرفت که تجربهاى محلى در پاریس 1871 را منعکس میساخت. این چیزى جز مرحله مقدماتى یک دیکتاتورى پرولترى نبود که نه بخ طور کامل انکشاف یافته بود و نه جنبه سراسرى داشت، تجربهاى که روزهاى موجودیتش از همان آغاز درحال شمارش بود. جوانب بسیارى از تشریح مارکس خصلت طرح گونه و آزمونگرایانه داشته و نیازمند تکامل در پرتو انقلابات بعدى بود. اما اگر چه انقلابات دیگرى در طول حیات او به وقوع نپیوست اما براى مارکسیستهاى دیگر به هیج وجه کمبود تجربه انقلابى براى تحقیق و تعمیم، در پنجاه سال بعدى وجود نداشته است. این ضعف آنها بوده که به اندازه کافى به این امر نپرداخته و در سایه حوادث بعدى تجزیه و تحلیل جوامع مابعد سرمایهدارى را به سطوح پیشرفتهترى ارتقاء ندادهاند.
ولى، حتى پس از صد سال، "جنگ داخلى در فرانسه" اثر مارکس که سرشار از دموکراسى عمیق، مقابله با نخبهگرائى و ضدیت با بوروکراسى است به مثابه یک سنگ بنا براى کار تئوریک در این عرصه، اهمیت خود را حفظ کرده است. اندیشههاى بنیادى نهفته در آن همچنان خصلت هشداردهنده خود را حفظ کردهاند، اندیشههائى که منعکسکننده وحشت مارکس از غول بوروکراسى دولتى است که انسان را به لحاظ سیاسى از خود بیگانه میکند، کنترل موثر او را بر جامعه سلب کرده و فعالیتهایش را در تنگنا قرار میدهند. همچنین مارکس با الهام از کمون، "خودحکومتى تولیدکنندگان"، (113) را در برابر "سروران عالیمقام مردم" قرار میدهد کسانی جایگزین آنها شوند که" قابل فراخوانی... و به طور مداوم تحت نظارت عمومى قرار دارند". (114)
یادداشتها
1_ کارل مارکس ، جنگ داخلى در فرانسه (پکن، 1966)، از این پس با علامت اختصارى C . W . F . ص .166 این انتشار داراى دو پیش نویس مقدماتى مارکس بزبان انگلیسى است که قبلاً فقط در Marksa i Engelsa (Moscow , 4391) Arkiv بچاپ رسیده است .
2_ مقدمه بر چاپ 1972 مانیفست حزب کمونیست بزبان آلمانى ، در مارکس و انگلس ، منتخب آثار(مسکو / لندن)، از این پس با علامت اختصارى S.W . , I ص 22 .
3_ مارکس به ف. ا. سورگه (Sorge)، 19 اکتبر 1966، مکاتبات منتخب(مسکو/ لندن، 1950)، ازاین پس باعلامت اختصارى S.Cص .376 همچنین مراجعه کنید به مانیفست کمونیست، S.W. I 59 _ 58 .
4_ مارکس، جنگ داخلى در فرانسه، S.W.,Iص 451؛ مارکس به انگلس،6 سپتامبر1870، درمارکس، انگلس، (Werkeبرلین، 68_1956)، ِِِ.54
5_ یادداشتهاى اجلاس شوراى عمومى ، 21 مارس 1871 ، در اسناد انترناسیونال اول (مسکو/ لندن )، 62 _162 .
,.6_ S.C صفحات 319_318 .
7_ Werke ، XXX ، .495
8_ انگلس درنامه اش به سورگه در 12_17سپتامبر 1874به همین معنى از کمون سخن میگوید، "بدون شک(کمون) فرزند آگاهى بین المللى است بدون آنکه انترناسونال درایجاد آن دستى داشته باشد."( S.C.ص350)
9_ منبع بالا ، ص .317
10_ منبع بالا ، ص 320 .
11_ از 12 آوریل، یعنى از زمانى که این فرصت را یافته بود که تصویر واقعى از اوضاع پاریس از طریق پست، نامه ها و روزنامه ها بدست آورد. او دو دفتر یادداشت را ازخلاصه روزنامه هاى فرانسوى و انگلیسى در باره کمون پرکرد. اولین آن که شامل خلاصه برداریها از 18مارس تا 1 مه بوده وبراى نوشتن جنگ داخلى درفرانسه بکار رفته بودهمراه باتعدادى نقدنویسى حاشیه اى، در III( VIII ), Arkiv Marksa i Engelsa ,بچاپ رسید. دومین آن که شامل خلاصه هائى از اول آوریل تا 23 مه بود درهیچکدام از آثار اومورد استفاده قرارنگرفته و درجلد پانزدهم)1963(Arkiv بچاپ رسید.
12_ در اثر عالمانه، تاثیربرانگیز اما اغلب مورد مشاجره اش، " اندیشه هاى اجتماعى و سیاسى مارکس" (کمبریج، 1968)، ص 247 .
13_ این در حقیقت بیان به زبان فرانسه است : افراشته شدن ،hisse . غیر معمول بودن برخى از کلمات انگلیسى که در پیش نویس هاى اولیه بکار رفته، بخاطر آنست که آنها پانویس هائى بوده اند که اغلب بر مطالبى که از روزنامه هاى فرانسوى استخراج شده ، نوشته شده اند .
14_پیش نویس اول ، C .W . F . ص 182 ، .178 اظهارنظرهاى مشابه را میتوان در پیش نویس اول صفحات 136،160، 166، 168، 170 و 171، و در دومین پیش نویس صفحات 216، 218، 227، 232، 237 ، 244 و 247 یافت.
15_ مارکس این اندیشه را درمبارزه طبقاتى در فرانسه (1850) که براى اولین بار اصطلاح "دیکتاتورى طبقه کارگر" را بکار برد، فرموله کرده است. او نوشت " کارگران فرانسه نمیتوانند پیشرفت کنند مگر آنکه جریان انقلاب توده ملت، دهقانان و خرده بورژوازى را که میان پرولتاریا و بورژوازى ایستاده اند علیه نظم(بورژوائى) بحرکت در آورده و آنها را وادار سازد که به پرولتاریا بمثابه ناجى خود ملحق شوند."( S,W ., I, 137) همچنین مراجعه کنید به هجدهم برومر لوئى بناپارت(1852):"دهقانان متحد و رهبر طبیعى خود را در پرولتاریاى شهرى بازمیجویند که وظیفه اش سرنگونى نظم بورژوائى است."( منبع بالا، ص 306 تاکیدات از متن اصلى است).
16_ اولین پیش نویس، C . W . F. . ص .9_ 178 اتحاد جمهوریخواهان یک سازمان بورژوائى بود که در پاریس در 1871 تاسیس شده و هدف آن انحلال مسالمت آمیز کمون و پایان جنگ داخلى از طریق میانجیگرى بین ورساى و پاریس بود. این پیش نویس شامل یک بخش با عنوان "تدابیرى براى طبقه کارگر ولى اکثراً براى طبقات متوسط" میباشد. (ص 153_152)
17_ همان منبع صفحات 177_173 .
18_ S.W ., I ص 473 و .476_477 از این عبارت نباید نتیجه گرفت که او و انگلس طرفدار دیکتاتورى شهر بر روستا بودند. آنها بویژه با اندیشه شایع بلانکیستى درباره دیکتاتورى پاریس مخالف بودند. نگاه کنید به انگلس و مارکس، 6جولاى :1869 "از عجایب روزگاراست که دیکتاتورى پاریس بر فرانسه ، که اولین انقلاب را به شکست کشاند، بار دیگر بدون هرگونه نگرانى و براى یک فرجام متفاوت با آنچه که اتفاق افتاده، مطرح میگردد." ( Werke , XXXIIص ، 336).
19_چنین نظرى بویژه توسط تئوریسین هاى سوسیال دمکرات آلمان به مارکس منتسب شده است. نگاه کنید به H.Cunow , Die Marxsche Geschichtes- Geesellschsfts - und Staatauffassung (برلین، 1920)، ص .329 " از نظر مارکس پرولتاریا زمانى به قدرت خواهد رسید که اکثریت جمعیت را تشکیل دهد". کارل کائوتسکى در کتابش دیکتاتورى پرولتاریا (منچستر، 1991) نوشت: " دیکتاتورى پرولتاریا براى (مارکس) شرطى بود که ضرورتاً از یک دمکراسى مبتنى بر اکثریت قاطع عددى پرولتاریا ناشى میشد."(ص45) معذالک او این را در صفحه بعدى نوشته اش تغییر داد، آنجا که تاکید میکند "بعنوان یک قاعده پرولتاریا زمانى به قدرت خواهد رسید که اکثریت جمعیت را نمایندگى کند، یا، حداقل، آنها را در پشت سر خود داشته باشد... این عقیده مارکس و انگلس بود."
20_ یادداشتهاى حاشیه اى بر کتاب باکونین "دولت گرائى و آنارشیسم"،Werke , XVIII633_630.
.21_ S.W. ,I 475
22_ منبع بالا .، 477 .
,.23_ S.C ص .318
,..24_ C.W.Fص ,.182:S.W منتخب آثارجلد اول، ص 478 .
25_ مراجعه کنید به به اثر بسیار مستند هال دریپر، "مارکس و دیکتاتورى پرولتاریا درCahiers de l Instiut de Science Economique Appliquee,Seri S. Etudes de Marxologie(aris,2691) شماره 6 ص73_ .5
26_ حقیقت اینستکه علیرغم ردخطابیه از طرف دو تن از رهبران اتحادیه هاى انگلیس، اُدگار و لوکرافت، 19 نفر دیگر از اعضاء شوراى عمومى آنرا مورد تائید قرار داده اند.(مراجعه کنید به مارکس ، پاسخى به انترناسیونال اول، 1878، مندرج در Labour Monthly، لندن، سپتامبر1954 صفحه 240) .
27_ انگلس، مسئله مسکن، S.W.، منتخب آثار، ص 555 . عبارت انگلس در تضاد _ و یا میتوان گفت که در رد _ آنهائى است که تلاش کردند تا دیکتاتورى پرولتاریا را بمثابه یک عنصر اتفاقى و یا فرعى در نزد مارکس جلوه دهند. کائوتسکى را میتوان درشمار همین افراد نام برد، که آنرا(اصطلاح دیکتاتورى پرولتاریا را _مترجم)خرده کلمه اى" "Wِrtchenمیدانست که مارکس در یکى از نامه هایش بکار برده است . (کارل کائوتسکى، دیکتاتورى پرولتاریا، وین 1918، ص 60) و یا میتوان به کارل دیهل اشاره کردکه از نظر او "درخواست دیکتاتورى پرولتاریا و همچنین خود اصطلاح، داراى نقشى بى اهمیت در آثار مارکس و انگلس" است.(کارل دیهل، دیکتاتورى پرولتاریا و نظام شورائى، ینا، 1920ص 44). اخیراً شلموُ آوینرى نقل قولى که من از مانیفست آورده ام را (به نقل قول شماره 29 درمتن مراجعه کنید) درنقطه مقابل دیکتاتورى پرولتاریا قرار داده و ادعا میکند که دیکتاتورى پرولتاریا واژه اى است که مارکس "بیش از دو یا سه بار در طول عمر خود بکار نبرده و از آن پس نیز در ارتباطات خصوصى خود ازآن استفاده کرده است."( مراجعه کنید به "اندیشه اجتماعى وسیاسى کارل مارکس" ص 204)
28_ به شکل "دیکتاتورى طبقه کارگر" در جنگ طبقاتى در فرانسه (منتخب آثار، جلد اول، ص 149). هال دریپر درمقاله خود( مراجعه کنید به نقل قول 25 من درمتن) به این " افسانه که گویا مارکس این اصطلاح را از بلانکى گرفته است..." حمله میکند و نشان میدهد که هیچ مدرک مستندى در اثبات این ادعا وجود ندارد.( ص 19 _ 15)
29_ S.W. ,I منتخب آثار، جلد اول ، ص 50 .
30_ منتخب مکاتبات، ص 87 . تاکید از خود متن اصلى است .
31_ گزارش شده در ( The Worldنیویورک)، 15 اکتبر 1871 و از آن پس در New Politics(نیویورک)، جلد دوم، تابستان 1953، ص 132 بچاپ رسیده است .
32_ S.W. ,II منتخب آثار جلد دوم ص 30 .
33_ مراجعه کنید به حاشیه نویسى مارکس براین اظهارنظر باکونین که گفته بود "مارکسیست ها با این اندیشه خود را تسلى خواهند داد که این دیکتاتورى کوتاه و زودگذر خواهد بود" مارکس مینویسد نه عزیز من (Non mon cher!) حاکمیت طبقاتى(Klassenherrschaft) کارگران بر اقشار جهان کهن که علیه آنها مبارزه میکنند باید تا نابودى شالوده هاى اقتصادى موجودیت طبقات ادامه یابد.(حاشیه نویسى بر باکونین ، مجموعه آثار، جلد 18، ص .636 تاکیدات از متن اصلى است.) کارل دیهل، در Die Diktatur ص 45 ، معتقد است که مارکس دیکتاتورى پرولتاریا را " تنها یک وضعیت اضطرارى موقت و کوتاه مدت" میدانسته است .
..34 _C.W.F , ص .171 تاکید از متن اصلى است .
35 _ S.W. ,I منتخب آثار ، جلد اول ، ص .474_473
36 _ بویژه هنگامیکه در ژوئن 1922، انترناسیونال کمونیستى شعار "حکومت کارگرى" را مطرح کرد بسیارى از رهبران آنرا بمثابه یک مرحله مقدماتى و متمایز از دیکتاتورى پرولتاریا میدانستند. قطعنامه " کمیته وسیع اجرائى" در باره این موضوع، کمون پاریس را بعنوان نمونه اى در دفاع از مفهوم "حکومت کارگرى" بمثابه بلوکى از احزاب طبقه کارگر و گروههاى مخالف بورژوازى... و همچون مرحله اى در مسیر برقرارى حاکمیت سوسیالیستى" نقل میکند.)مراجعه کنید به اف _ رایزبرگ،"در باره شعار حکومت کارگرى درسال 1922"Beitrنge zur Geschichte der deutschen Arbeitbewegung (برلین، 1976)، جلد 9 ، 36 _ 1035( این شیوه برخورد در آثار تاریخدان مارکسیست مجارى، اریک مولنار نیز انعکاس یافته که معتقد است "حکومت طبقه کارگر معادل دیکتاتورى پرولتاریا نیست" و اینکه خصلت بندى انگلس از کمون با تشریح مارکس از آن متفاوت است. از نظر او کمون هیچگاه به مرحله دیکتاتورى پرولتاریا نرسید. کمون از مرحله یک انقلاب دمکراتیک فراتر نرفت... و یک تعریف دقیق از کمون نشان خواهد داد که کمون دیکتاتورى دمکرایتک طبقه کارگر و خرده بورژوازى، تحت رهبرى اولى است." ( ى . مولنار، سیاست ائتلافى مارکسیسم 1889_ 1848، بوداپست ، 1967 صفحات 219_217).
37_ S.W. ,I منتخب آثار، جلد اول ، ص 400 .
,.38_ S.C ص410. این عبارت مکررا بمثابه " آخرین اظهار نظر مارکس درباره کمون" نقل شده است . ( گ. لیشتهایم ، مارکسیسم، لندن، 1961، ص 121) که هم با آنچه مارکس در این باره اظهار کرده و هم باتمامى روح مارکس در جنگ داخلى در فرانسه در تضاد است. ( ب. د. ولف، مارکسیسم، لندن، 1967، ص 147).
..39_ C.W.F , صفحات 183_182 .
40_ منبع بالا ، صفحات 184_183 .
41_ S.W. ,I منتخب آثار ، جلد اول ، ص 478 .
42_ گزارش فرمان مربوط به ایجاد کمیسیونى براى انجام آن در اولین پیش نویس گنجانده شده و درخطابیه نیز بصورت خلاصه آورده شده است. متن کامل آن درکتاب جدید ژاک روژرى ( Jacques Rougerie )درباره کمون همراه با اسناد بسیار جالب تکمیلى در باره سیاستهاى اقتصادى آورده شده است. او به روحیه و چشم اندازهاى سوسیالیستى که محرک آنها بود تاکیدمیکند.(ژ. روژرى، پاریس آزاد1871، پاریس 1971 ص 190_173).
43_ S.W. ,I منتخب آثار ، جلد اول ، ص 474 .
44_ انگلس به ادوارد برنشتاین ، 1 ژانویه 1884، مکاتبات منتخب ص 440 . تاکید از متن اصلى است .
45_ S.W. ,I منتخب آثار ، جلد اول ، ص 474 .
46_ مارکس / انگلس، خانواده مقدس (لندن ، 1956)، ص 53 . تاکید از متن اصلى است .
..47_ C.W.F , ص .171
48_ بهمین خاطر مارکس در سال 1870 نوشته بود که در شرایط فعلى انگلستان و نه فرانسه "مهم ترین کشور براى انقلاب کارگرى است و بعلاوه تنها کشورى است که در آن شرایط مادى براى این انقلاب تا اندازه معینى رسیده است."(مارکس به ف . س . مییر و الف . فوگت ، 9 آوریل 1870 منتخبات آثار ، ص 287 . تاکید از متن اصلى است) .
49_ شاید الف. سرالییر، الیزابت دیمیترووا و لئو فرانکل را میشد مارکسیست نامید، اگر چه در آنزمان هنوز به آگاهى کامل در این عرصه دست نیافته بودند.(براى مثال مراجعه کنید به انتقاد مارکس از بدفهمى فرانکل از تئورى ارزش، مجموعه آثار، جلد32، ص 474) .
50_ مراجعه کنید به پیش نویس دوم مارکس که در آن اشاره میکند که "نه پاریس و نه هیچ یک از شاخه هاى انترناسیونال شعارهاى (mot d' ordre) خودرا از مرکز دریافت نمیکردند. C.W.F. ( ص 244) . نامه خصوصى او به فرانکل و والین در 13 مه 1871 همین معنى را به ذهن متبادر میکند. (S.C., ص 322_321) هیچ مدرکى در اینجا و یا درجاى دیگرى در دست نیست که نشان دهد او تلاش کرده است از لندن، به تقاضاى فرانکل براى دریافت مشورت پیرامون به اجرا نهادن اصلاحاتى توسط شعبه خدمات عمومى که او مسئول آن بود، ترتیب اثر داده باشد. (مراجعه کنید به فرانس مهرینگ، مارکس، لندن، 1948 ص 449) این امر در انطباق با انتقاد او ازکسانى مانند لاسال یا پرودون است که بجاى آنکه خودرا بر"عناصر اصیل جنبش طبقاتى متکى کنند... میخواستند که مسیرحرکت این جنبش را تابع نسخه آرمانى معینى سازند. (مارکس به ج. ب. شوایتزر، 13 اکتبر ,.1868)S.C ص 258_257) براى مارکس، هر قدم جنبش واقعى مهم تر از یک دوجین برنامه بود.( نقد برنامه گوتا، S.W., II 15) .
51_ حتى قبل از کمون، مارکس و انگلس که بویژه تحت تاثیر پیروزیهاى انتخاباتى حزب سوسیال _ دمکرات آلمان لیبکنخت و ببل(که در 1896 درشهر ایزناخ تاسیس شده بود) قرار داشتند، علاقمند بودند که انترناسیونال چنین احزابى را ایجاد کند همانگونه که این امر در نامه 13 فوریه انگلس به شوراى فدرال انترناسیونال اسپانیا مشاهده میگردد (مراجعه کنید به منتخب مکاتبات، صفحات 15_314). پس از کمون این امر بمسئله محورى براى آنها مبدل شد و درقطعنامه معروف نهم کنفرانس انترناسیونال لندن _ سپتامبر 1871 وارد قواعد عمومى انترناسیونال شد که مقرر میکرد "تبدیل پرولتاریا بیک حزب سیاسى" "براى پیروزى انقلاب اجتماعى بمثابه هدف و الغاء طبقات اجتناب ناپذیر است." (منتخب آثار، جلد اول، ص 352). براى بحث پیرامون اینکه مارکس و انگلس در شرایط مختلف چه درکى از چنین حزبى داشتند مراجعه کنید به مقاله من در سوسیالیست ریجستر_1967 (لندن) صفحات .158_121
52_ S.W. ,Iمنتخب آثار ، جلد اول ، ص 474 .
53_ سازمانها و گروههائى که این چنین حزبى باید از آنها تشکیل میشد در سازمانهاى مختلف کارگرى پاریس حضور داشتند( بویژه شاخه هاى انترناسیونال)، کلوپهاى سیاسى سوسیالیستى، کمیته هاى مراقبت همسایگان، اتحادیه هاى زنان براى دفاع از پاریس و مداواى زخمى شدگان . (مراجعه کنید به اى. و. شول کیند، "فعالیت سازمانهاى توده اى در کمون پاریس درسال 1871؛ مطالعات تاریخى فرانسه ، 1960، صفحات 415_394؛ ژ. روژرى ، پاریس آزاد، صفحات 81_73 ؛ "بسوى ایجاد یک حزب سوسیالیست انقلابى" ژ. بروهات ، ى. ترسن و آل ، کمون 1871، پاریس ) صفحات 153، 162 ).
54_ S.W. ,I منتخب آثار ، جلد اول ، ص 30 .
55_ هال دریپر، "مارکس و پرولتاریا" ص .66 چنین بنظر میرسد که دریپر این را بعداً عوض کرده است. اخیراً او نوشته است که براى مارکس و انگلس " اندیشه دولت کمون و هر دولت اصیل کارگرى ، دولتى نیست که داراى یک حاکمیت طبقاتى دیگر باشد بلکه اساساً یک دولت طرازجدید است." ("مرگ دولت نزد مارکس و انگلس" ، در سوسیالیست ریجستر _1970 ص 301).
56_ این نظر رالف میلى باند است، "مارکس و دولت" سوسیالیست ریجستر ، 1965 ص .289
57_ پیش نویس اول ، ص .168
58_ مارکس به ل. کوگلمان ، 12 آوریل 1871، S.C., ص .318
59_ S.W. ,I منتخب آثار ص22.
60_ منبع بالا، .473
61_ پیش نویس اول ، C.W.F.. , ص .141
62_ S.W. ,I منتخب آثار .
63_ منبع بالا، صفحات 471_470 . تاکید از متن اصلى است .
64_ منبع بالا، ص .471
65_ منبع بالا، ص 438، ایروینگ ، م ، زایلتین (Zeiltin) در اثرش بنام مارکسیسم : بررسى مجدد(پرینستون،1967)، به این عبارت بمثابه پیش بینى کلمه به کلمه تز میشل در باره " قانون آهنین الیگارشى" اشاره میکند. (ص 151) بهرحال باید تاکید شود که براى مارکس و انگلس چنین خطرات بوروکراتیکى درحکم یک " قانون آهنین الیگارشى" نبوده بلکه همچون گرایشى بود که میشود و باید بر آن فائق آمد.
66_ اولین پیش نویس ، C.W.F.. ص .223
67_ S.W. ,I منتخب آثار .
68_ پیش نویس دوم ، C.W.F.. ص .319
69_ مارکس به کوگلمان ، S.C. ص .319
70_ منبع بالا.
71_مارکس به و. لیبکنخت، 6 آوریل 1871، منبع بالا. ص .317
72_مارکس به کوگلمان .
73_ S.W. ,I منتخب آثار، ص 479_ 478 . تاکید از من است . نقد مارکس تنها معطوف به سرکوب "حزب نظم" میباشد. روزنامه ها (بعنوان نمونه دست راستى، ارتجاعى و ضدکمونیستى) و نه منع برخى از روزنامه هاى انقلابى در آخرین روزهاى آن که نسبت به کمون موضع انتقادى داشتند ، توسط کمیته امنیت عمومى .( مراجعه کنید به ف . ژیلینیک، کمون پاریس در 1871، لندن ، 1937 ، صفحات 296_295)
74_ منبع بالا، ص .463
75_ مجموعه آثار، جلد 15 ، ص .529
76_ S.W. ,I منتخب آثار ص .473
..77_ C.W.F ,ص .157
78_ این استدلال اولین بار توسط باکونین و طرفدارانش مطرح شد، مراجعه کنید به گیوم ، انترناسیونال : اسناد و خاطرات (پاریس ، 1907) جلد دوم صفحات .192_191
79_ نوشته هاى مارکس جوان در باره فلسفه و جامعه . ترجمه و ویرایش توسط ل. د. ایتون و ک. ه. گودات ( نیویورک ، 1967) صفحات 186_184 . تاکید از متن اصلى است .
80_ منبع بالا، ص .173 تاکید از متن اصلى است .
81_ مجموعه آثار ، جلد اول ، ص .283
82_ S.W. ,I منتخب آثار ص .301
83_ منبع بالا، ص .470
84_ منبع بالا، ص .473
85_ گیوم ، انترناسیونال : جلد دوم ص .192_191
86_ S.W. ,I منتخب آثار ص .427
87_ و. اى. لنین ، Marxism o Gosudarstve (مسکو، 1958) ص .204 این دفترچه یادداشتى است که لنین در تابستان 1917 با خود به مخفیگاه برد و از آن در نوشتن دولت و انقلاب استفاده نمود.
88_ S.W. ,I منتخب آثار ص .472
89_ اولین پیش نویس ، C.W.F..ص .167
90_ S.W. ,I منتخب آثار ص .470
91_ منبع بالا، ص .474
92_ آى . روزنبرگ ، دمکراسى و سوسیالیسم (لندن ، 1939) ص .204 این نقطه نظر قویاً توسط برنشتاین در اثر معروفش پیش شرطهاى سوسیالیسم مطرح شده است .(چاپ بزبان انگلیسى، Evolutionary Socialism لندن، 1909 صفحات 156). لنین در دولت و انقلاب به آن جواب داد (مسکو، 1965) صفحات 50 _47 در بخشى تحت عنوان " سازمان اتحاد ملى".
93_ مارکس به انگلس،20ژوئن1866، منتخب مکاتبات ص .216
..94_ C.W.F , ص .171
95_ S.W. ,I منتخب آثار ص .472
96_ منبع بالا ، .474
97_ منبع بالا ، صفحات 51 _50 .
98_ براى مثال مراجعه کنید به مارکس / انگلس ، خطابیه کمیته مرکزى اتحادیه کمونیستها، مارس :1850" کارگران نه فقط براى یک جمهورى واحد و تجزیه ناپذیر آلمان بلکه همچنین در درون جمهورى براى قاطع ترین تمرکز قدرت در دست مقامات دولتى باید تلاش کنند. آنها نباید بخوداجازه دهند که تحت تاثیر بیانات دمکراتیک درباره آزادى جوامع و خودحکومتى قرار گیرند." فرانسه 1973 همچون نمونه اى براى چنین تمرکز بالائى نقل میشد. در یادداشتى برچاپ 1885، انگلس اشاره میکندکه نقل این نمونه بر "بدفهمى تجربه انقلابى فرانسه" بنا شده است . مقامات محلى با آزادى کامل عمل میکردند، عاملى که همچون اهرمى نیرومند در خدمت انقلاب قرار داشت . او این نتیجه را میگیرد که " خودحکومتى محلى و منطقه اى" در" تناقض با تمرکز سیاسى و ملى قرار ندارد."
99_ S.W. ,I منتخب آثار ص .285
100_ منبع بالا، ص .301
101_ به متن کامل روژرى در پاریس آزادمراجعه کنید، صفحات 156_153، روژرى تفسیر آن بمثابه یک متن پرودونى را مردود میشمارد. (صفحات 157_156).
102_ S.W. ,Iمنتخب آثار ص .438_337
103_ منبع بالا، صفحات .472_471
104_ روژرى ، پاریس آزاد، ص .154
105_ اگر چه در جنگ داخلى مارکس چند انتقاد از ضعفهاى کمون بعمل آورده بود اما بقول مهرینگ این کتاب در درجه اول بمثابه کتاب جنگ (Kampfschrift) نگاشته شده بود که در آن مارکس در نقش مدعى (Ehrenretter) کمون ظاهر میشود.( کارل مارکس به ف . آى . سورگه 9 نوامبر 1871 مجموعه آثار ، جلذ 33 ص 314).
106_ پیش نویس دوم ، C.W.F.. ص .232
107_ S.W. ,I منتخب آثار ، ص .474_473
108_ منبع بالا، .427
109_ در1850 در خطابیه مارس، مارکس و انگلس چشم انداز قدرت دوگانه را مطرح کرده بودند، که بموازات حکومتهاى رسمى جدید بورژوا دمکراتیک، کارگران حکومتهاى کارگرى خود را بنا خواهند کرد، چه در شکل کمیته هاى شهردارى و یا شوراهاى شهردارى و یا بشکل کلوپ ها و یا کمیته هاى کارگرى .( S.W. ,I منتخب آثار، ص 104) حال در پرتو تجربه کمون، مارکس پیش بینى میکرد که چنین ارگانهاى قدرت کارگرى در شهرها باید واحدهاى پایه دولت پرولترى را بنا کنند.
110_ مجموعه آثار ، جلد 18 ، ص .634
111_ منبع بالا، ص .237
112_ بعنوان نمونه مراجعه کنید به دومین پیش نویس،C.W.F.. ص 232 : "همانگونه که پاریس مبتکر و الگوئى بود که ما ناچاریم به آن رجوع کنیم".
113_ S.W. ,I منتخب آثار ، ص .471
114_ پیش نویس اول ، C.W.F.. ، ص .169
19.2592591011615.98252794476سلام
یار مهربان ! کیست؟
یار مهربان شما ضمن آرزوی لحظات شاد و خوش برایتان عرض مختصری با شما دارد.
شاید خیلی از ما در زندگی گمشده ای داریم که اگه پیدا میشد قدم هایمان را استوار تر بر میداشتیم و به آرمانهای زندگیمان زودتر دست میافتیم !
نمیدانم ولی این امکان وجود دارد که ردپای گمشده شما در وب سایت من باشد
همینک منتظر قدوم سبزتان هستم
اگه وبسایت من نظر شما دوست عزیز رو به خودش جلب کرد لطف کن و کد لوگوی سایت را در وب زیبایت بگزار و خبرم کن تا من هم شما را لینک کنم
یار مهربان ( . . . ) دوست دار شما