آزادی

ما خواهان افغانستان آزاد، مستقل، دموکرات، سیکولار و عاری از هرگونه تبعیض لسانی، سمتی و مذهبی هستیم

آزادی

ما خواهان افغانستان آزاد، مستقل، دموکرات، سیکولار و عاری از هرگونه تبعیض لسانی، سمتی و مذهبی هستیم

نظریه تاریخى مارکس

گرفته شده از سایت اشتراک

 

نظریه تاریخى مارکس




اجازه بدهید صحبت خود را با یک نکته شروع کنم. اگر الان کسى به این جلسه سر زده وارد شود و به ما بگوید چرا عمر خودتان را اینجا صرف مى‌کنید نه از انقلاب خبرى است و نه از صف میلیونى کارگران در خیابان­ها، کمونیسم هم که همین چند سال پیش‏ در روسیه سرش‏ به زمین خورد. بروید و از وقت‌تان بهتر استفاده کنید. حتما هر کدام از ما به چنین شخصى جواب مناسب خواهیم داد. جواب­هاى ما ممکن است در بیان و در استدلال خود متفاوت باشد. اما بی شک در پشت همه این جواب­ها یک باور عمومى‌تر از تاریخ و جهان معاصر وجود خواهد داشت. این باور متکى به یک استنباط عمومى از تاریخ، از گذرا بودن وضعیت موجود و از امکان و لزوم چنین گذرى متکى است. به این معنا همه ما شاید فى‌الحال و بدون صحبت بیشتر در اساس‏ در مبانى بسیار کلى نظریه تاریخ مشترک باشیم. ممکن است بگویید اگر نتیجه این صحبت قرار بود همین باشد که گفتید الان می­توانیم با طیب خاطر از این که نظریه تاریخى مارکس‏ را می­دانیم جلسه را ترک کنیم و شاید به همان کارهاى دیگرى برسیم که فرد مفروض‏ ما در شروع چنین جلسه‌اى به ما گفته بود. ولى واقعیت این است که باور نسبت به نظریه تاریخ مارکس‏ به هیچ وجه‌، علیرغم ظاهر قضیه، یک باور یک دست و روشن در جمع کسانى که خود را بهر روایت جزو پیروان مارکس‏ می­دانستند نبوده است! از زمان سوسیال دمکراسى آلمان گرفته تا کمونیسم روسى تا مائوئیسم و تا چپ نو همه و همه تفاسیر مختلفى از نظریه تاریخ مارکس‏ به دست دادند. به نظر می­رسد همه خود را به این یا آن نوشته مارکس‏ نسبت می­دهند، ولى در مقابل از افراطى‌ترین برداشت­هاى جبرگرایانه تا افراطى‌ترین تفاسیر اراده گرایان از نوشته‌هاى مارکس‏ بدست داده مى‌شود. امیدورام صحبت امروز، و به ویژه بحث ما در باره مثال‌هاى تاریخى مشخصى که من پیشنهاد کردم، نشان بدهد که تا چه اندازه با هم هم نظر هستیم و تا چه اندازه خود را به قول مارکس‏ از «بار تفکرات گذشته که مانند یک کابوس‏ بد بر اذهان سنگینى مى‌کند» رها کرده‌ایم.



 

اگر بیاد داشته باشید من در اولین جلسه سخنرانى خود در مورد علل تغییر نظریه تاریخى مارکس‏ توسط سوسیال دمکراسى و کمونیسم روسى توضیحاتى دادم. به هر حال براى این که اذهان تازه شود با این نقل قول از کائوتسکى شروع مى‌کنم.

»
جهت توسعه اجتماعى به روش‏ مسالمت‌آمیز یا قهرى مبارزه بستگى ندارد. این جهت توسط پیشرفت و نیازهاى اشکال تولید تعیین مى­شود. اگر ماحصل مبارزات انقلابى قهرآمیز با نیات مبارزین انقلابى هم خوانى نداشته باشد، این صرفا به این معنا خواهد بود که این نیات در تقابل با تکوین نیازهاى تولید قرار دارند. مبارزه قهرآمیز هیچ وقت جهت تکوین اجتماعى را تعیین نمى‌کند، بلکه صرفا در شرایط معینى به تشدید شتاب آن منجر خواهد شد... «


بنابراین از این گفته می­توان فهمید که وظیفه سوسیالیست‌هاى انقلابى در جامعه سرمایه‌دارى نه تلاش‏ براى میان‌ تسریع سیر تکوین تاریخى آن، بلکه صرفا این است که پیشرفت این تکوین تاریخى را در اشکال سازمانیابى سوسیالیستى منعکس‏ سازند، به نحوى که براى شرایطى که سرمایه‌دارى دیگر آماده تحول به سوسیالیسم است آماده باشند. به طریق اولى جریانات ضدانقلابى هم نمى‌توانند در مقابل این پیشروى تاریخى قرار بگیرند. در تاریخ عقب ‌گرد وجود ندارد، بلکه همه تاریخ بشر چیزى نیست مگر تسلسل مراحلى که هر کدام از دیگرى در مقیاس‏ تولیدى و روابط اجتماعى پیشرفته تر و متکامل‌تر است. قدرت در جامعه بورژوائى به طور اجتناب‌ناپذیرى بدست کارگران خواهد افتاد علیرغم هر مشکل و مانعى که ممکن است وجود داشته باشد.


این باورى است که براى سال­ها در جنبش‏ کمونیستى وجود داشته است. در این باور نقش‏ فعاله و خلاق انسان براى ایجاد تغییر در تاریخ از قبل منتفى است و سیر تاریخ از قبل و شاید با دقت ریاضى قابل پیش‏ بینى است. جاى تعجبى وجود ندارد که چرا همان مدافعان دیروز کمونیسم وقتى واقعیت معاصر جهان سرمایه‌دارى را مى‌بینید، که در پیشرفته ترین کشورهاى سرمایه‌دارى کمونیسم پدید نیامده است، نه فقط تئورى تاریخ مارکس‏ بلکه اساسا هر گونه باورى به تحول اساسى این نظام را از دست می­دهند. درک درست نظریه تاریخى مارکس‏ می­تواند یک امر بسیار مهم براى قرار نگرفتن در این مخمصه فکرى باشد.

۱- مبانى نظریه تاریخى مارکس


در اینجا جا دارد اجزاى مهم نظریه تاریخى مارکس‏ را مرور کنیم. این نقل قول معروف از مقدمه بر درافزوده‌اى بر نقد اقتصاد سیاسى مارکس‏ شاید شروع خوبى باشد چون بیش‏ از هر بخش‏ دیگر از نوشته‌هاى مارکس‏ در مورد تئورى تاریخ به این چند خط اشاره شده است. مارکس‏ می­گوید: انسان­ها در روال تولید اجتماعى زندگى شان  وارد روابط معینى مستقل از خواست ‌خود مى شوند، روابط تولیدى که با یک دوره معین از تکوین نیروهاى مادى تولید تطابق دارند. جمع کل این روابط تولیدى ساختار اقتصادى جامعه و آن پایه واقعى را تشکیل می­دهد که بر اسا‌س‏ آن چنان روبناى حقوقى و سیاسى بنا مى‌شود که با اشکال معین آگاهى اجتماعى تطابق دارد. شیوه تولیدى زندگى مادى روند زندگى فکرى، اجتماعى و سیاسى در کل  را مشروط می­کند. این آگاهى انسان­ها نیست که وجود آنها را تعیین مى‌کند، بلکه کاملا بر عکس‏ این وجود اجتماعى آنهاست که آگاهى‌شان را تعیین مى‌کند.  نیروهاى مادى تولید در یک مرحله معین در تکوین خود در تقابل با روابط موجود تولید‌، یا روابط مالکیت که همان بیان حقوقى این مناسبات است و در چهارچوب آنها نیروهاى مولده تاکنون به کار گرفته شده‌اند، قرار می­گیرند. از عامل تکامل نیروهاى مولده، این روابط به قیودى به سر رشد این نیروها تبدیل مى‌شوند. از آن پس‏ یک دوره انقلابات اجتماعى شروع مى‌شود. با تغییر بنیاد اقتصادى تمام روبناى عظیم جامعه کم و بیش‏ سریعا تغییر مى‌کند. در بررسى این تحولات، باید بین تحول مادى شرایط مادى تولید که با دقت علوم طبیعى قابل تعیین است و تحول اشکال حقوقى، سیاسى، مذهبى، هنرى و فلسفى - در یک کلام ایدئولوژیک - که توسط آنها انسان­ها بر این تقابل آگاه و براى آن مبارزه مى‌کنند، تفاوت قائل شد. ...ما یک دوره تحول را بر اساسا آگاهى آن دوره قضاوت نمى‌کنیم، برعکس‏ این آگاهى باید بر اساس‏ تناقضات زندگى مادى، بر اساس‏ تقابل موجود بین نیروهاى تولیدى اجتماعى و روابط تولید توضیح داده شود.


البته انسان قبل از آن که یک موجود اجتماعى باشد یک موجود طبیعى است. منتها نکته مهم مارکس‏ نه در ندیدن این امر، بلکه در تاکید بر عاملى است که انسان را بعنوان یک موجود طبیعى از سایر موجودات طبیعى زنده، از حیوانات متمایز مى‌کند. خود او در «ایدئولوژى آلمانى» این نکته را روشن مى‌سازد، وقتى می­گوید:


»
نخستین فرض‏ همه تاریخ انسانى طبعا وجود انسان­هاى زنده است. پس‏ اولین نکته‌اى که باید تبین شود، سازمان فیزیکى این آحاد و روابط ناشى از آن با بقیه طبیعت است... هر تاریخ نویسى باید از این زمینه طبیعى و تغییراتش‏ توسط عمل انسانها در طول تاریخ آغاز کند.


انسان­ها را می­توان به اعتبار آگاهى، مذهب و هر چیز دل خواه دیگر از حیوانات متمایز کرد. آنان خود تمایز خویش‏ را از حیوانات با تولید وسایل زندگى آغاز مى‌کنند... انسان­ها با تولید وسایل زندگى‌شان به طور غیر مستقیم زندگى مادى‌شان را تولید مى‌کنند.


شیوه تولید نباید به سادگى بازتولید وجود فیزیکى انسان­ها فهمیده شود، بلکه آن را باید شکل معینى از فعالیت آنها، یعنى شکل معینى از بیان زندگى‌شان، شیوه معینى از زندگى نزد آنها فهمید. انسان­ها همان طور هستند که زندگى خود را بیان مى‌کنند. بنابراین آن چه آنها هستند با تولید آنها هم خوانى دارد، یعنى هم با آن چه تولید مى‌کنند و هم با نحوه‌اى که آن را تولید مى‌کنند. بنابراین طبیعت انسانها به شرایط مادى که تولید آنها را تعیین مى‌کند بستگى دارد

یا به قول این گفته متواضعانه انگلس‏ که در اساس‏ آن چه او و مارکس‏ گفتند، چیزى نبوده مگر بیان این واقعیت که تمام تاریخ تکامل بشر چیزى نیست مگر تولید و بازتولید شرایط حیات انسان. بسیار خوب، اما مارکس‏ چند مقوله مهم را در تئورى تاریخ خود وارد کرده است که اسباب تفاسیر و استنباطات مختلف شده‌اند. زیربناى اقتصادى و روبناى جامعه، روابط تولیدى و مناسبات تولیدى. اینها چه هستند؟ چه رابطه‌اى با یک دیگر دارند؟ چگونه یکى از این اجزاء نسبت به اجزاء دیگر پایه‌اى­تر است؟ چرا اصولا نمى‌توان همه آنها را هم ‌ارز دانست؟ آیا هر گونه قبول اساسى‌تر بودن یکى از آنها به دیگرى ما را به همان جبرگرایى سنتى مارکسیست­هاى معاصر نمى‌کشاند؟


زیربنا چیست؟ براى برخى به معنى مراوده مادى انسان و طبیعت است، یا نیروهاى مولده. براى دیگران زیربنا یعنى روابط تولیدى که در آن این مراوده صورت می­گیرد، یعنى روابط اجتماعى تولید. اگر به نوشته‌هاى مارکس‏ به ویژه مقدمه درافزوده‌اى به نقد اقتصاد سیاسى نگاه کنیم، براى دفاع از هر کدام از این تعابیر می­شود قطعاتى پیدا کرد. مارکس‏ در جایى می­گوید جمع کل این روابط تولیدى ساختار اقتصادى جامعه و آن پایه واقعى را تشکیل می­دهد که بر اساس‏ آن چنان روبناى حقوقى و سیاسى بنا مى‌شود. ولى قبلا از آن گفته است: روابط تولیدى که با یک دوره معین از تکوین نیروهاى مادى تولید تطابق دارند و ادامه می­دهد که : باید بین تحول مادى شرایط مادى تولید که با دقت علوم طبیعى قابل تعیین است و تحول اشکال حقوقى، سیاسى، مذهبى، هنرى و فلسفى تفاوت قائل شد. به عبارت دیگر براى او این نیروهاى مادى تولید هستند که در تقابل با مناسبات موجود تولیدى قرار می­گیرند. علت وجود این سردرگمى ظاهرى در این است که زیربنا در حقیقت ترکیبى از نیروهاى مولده و روابط تولیدى است. اما در بین این دو یکى از دیگرى زیربنایی­‌تر است. این نیروهاى مولده است که از قابلیت تکوین و تکامل مستقل و لذا در تقابل قرار گرفتن با روابط تولیدى برخوردار است که پیش‏ از آن با هم تطابق داشته­اند. بگذارید منطق این قضیه را بررسى کنیم. آن بخش‏ از انسان­هایى که از پس‏ تکوین نیروهاى مولده بر‌مى‌آیند از انسان­هاى دیگر که به نیروهاى مولده قبلى اتکاء مى‌کنند، موفق‌تر خواهند بود. تغییرات بسیار کوچک و تدریجى که در سطح نیروهاى مولده به وجود مى‌آید با خود لزوم تغییرات تدریجى و کوچک ولى فزاینده بین انسان­هایى را که آن ابزار جدید را استفاده مى‌کنند ضرورى مى‌کند. علت این که انسان­ها روابط شان را با هم تغییر مى‌دهند به این خاطر است که آنها می­خواهند وسایل معاش‏ خودشان را آسان­تر تولید کنند. بنابراین به هر اندازه که نیازهاى جدیدترى در اثر تغییر نیروهاى مولده به وجود مى‌آید به همان اندازه گرایش‏ قوى‌ترى براى برهم زدن توازن بین نیروهاى مولده و مناسبات تولیدى که دیگر با هم هم خوانى ندارند به وجود مى‌آید. با این حساب گسترش‏ تولید مادى عامل و سازمان اجتماعى تولید مولود است. البته همین عامل ممکن است توسط مناسبات تولیدى گذشته مسدود شود.


یک مثال خوب شیوه تولید آسیایى است. این که جوامع آسیایى در قرن هجدهم و نوزدهم کماکان از کشورهاى اروپایى کم توسعه‌تر هستند یک واقعیت است. کارکرد سرمایه‌دارى جهانى در این قرن قطعا نقش‏ مهمى در تداوم این وضعیت داشته است. اما در قرن نوزدهم و هجدهم چه؟ چرا دقیقا در همان شرایطى که اروپا در اوج صنعتى شدن بود، وضعیت کشورهاى آسیایى بسیار عقب مانده‌تر بود. بررسى‌هاى تاریخى نشان می­دهد که در زمینه علوم ناب و حتى اختراعات  کشورهاى آسیایى در قرون وسطى عقب نبودند. مطالعه جوامع آسیایى چند خصوصیات عمومى و مهم شیوه تولید را در این جوامع نشان می­دهد. بر خلاف جوامع اروپایى که پس‏ از دوران برده ‌دارى، مالکیت فئودالى پا گرفته بود، یعنى نظامى که متکى بر مالکیت فردى ارباب و بیگارى رعیت براى اوست، در جوامع آسیایى مثلا در هند و چین و احتمالا بخش­هایى از ایران، مالکیت فردى بر زمین وجود نداشت. همه اراضى جزو اموال دولت محسوب می­شد. سازمان تولید اساسا متکى به خودکفایى نه فقط در سطح روستا، بلکه در سطح خانوار بود. هر چند اکتشافاتى در این جوامع صورت می­گرفت و شاید در عرضه نظامى از آن هم استفاده می­کردند، مثل کشف باورت و قالب گیرى فلزات، ولى این کشفیات خود را به شکل ابزار ضرورى براى تولید نشان نمی­داد. خودکفایى تولید اساسا نیاز فردى را محدود می­کرد. فرد در خارج از جمع محلى خود موضعیت نداشت. تقریبا آثارى از فردیت وجود نداشت. نظام سیاسى و ادارى حکومت مطلقه در این جوامع که بدوا در اثر لزوم وجود یک قدرت متمرکز براى آب رسانى بوجود آمده بود، همین موقعیت موجود را تحکیم و نگه می­داشت. مازاد محصول ده، یا خانوارها به خان و ساتراپ‌هاى آن میرسید. جوامع به این معنا طبقاتى بود. منتها مناسبات تولیدى در این جوامع عاملى بر سر ایجاد نیازهاى جدید، بسط روابط تجارى و در نتیجه رشد نیروهاى مولده براى تامین این نیازها بود. در نتیجه وضعیت این جوامع براى هزاران سال تقریبا دست نخورده باقى مانده بود و نظام سیاسى موجود براى هزاران سال در اساس‏ ثابت و بدون تغییر پا برجا مانده بود.

ولى پیدایش‏ سرمایه‌دارى رشد فزاینده نیروهاى مولده را به یک جزء مهم بقاء خود تبدیل کرد. همان طور که مارکس‏ توضیح می­دهد، تناقض‏ ذاتى چنین رشدى خود را در تغییر دائم ترکیب ارگانیک سرمایه یعنى در تغییر رابطه  کار مرده به کار زنده نشان می­دهد. این عامل اساسى براى وجود رقابت دائم در سرمایه‌دارى و بسط غیرقابل مقایسه نیروهاى مولده و ظرفیت تولیدى جامعه است. در جامعه سرمایه‌دارى نه فقط مثل هر شیوه تولیدى قبل از آن تضاد بین روبنا و زیربنا وجود دارد، بلکه حتى بین عواملى که در عرصه اقتصاد وجود دارند هم تضاد دائمى وجود دارد. هر چند منبع تولید ارزش‏ اضافه در عرصه تولید است، ولى از این عرصه فعالیت­هاى دیگرى نشئات مى‌گیرد که بین سرمایه‌داران بخش‏ هایى که با تولید سر و کار ندارند و آنهایى که با تولید سروکار دارند تضاد به وجود مى‌آورند. عرصه اعتبارات، توزیع... این به این معنا نیست که تقابل زیربنا و روبنا در سرمایه‌دارى حالت استثنائى دارد، بلکه به این معنا است که در سرمایه‌دارى این تقابل اشکال بسیار پیچیده‌ترى بخود می­گیرد که با مطالعه مشخص‏ قابل درک است.

اما به ادامه بحث برگردیم. زیربنا روشن شد، ولى روبنا چیست و چه رابطى با زیربنا دارد؟ رشد نیروهاى مولده با خود مازاد محصول به همراه دارد و تصاحب این مازاد محصول با خود وجود طبقات و استثمار را به وجود آورده است. دولت، قانون، سنت، فرهنگ، مذهب و فلسفه همه چیزهایى هستند که در وهله اول براى توجیه وضعیت موجود و مشروعیت دادن به آن به وجود مى‌آیند. تمام این اقدامات غیراقتصادى بر اقتصاد تاثیر جدى دارند. زیرا آنها زیر بناى تولیدى جامعه را کنترل مى‌کنند و روابط استثمارى موجود را تثبیت مى‌کنند، در حقیقت برخى از این روابط تولیدى حتى تاثیر مهمى بر زیربناى اقتصادى دارند. مثلا مالکیت یک رابطه حقوقى است، ولى در عین حال نحوه‌اى که استثمار صورت مى‌گیرد را تعیین مى‌کند. اما چرا روابط تولیدى عامل محدود کننده بر سر تغییر زیربنایى تولیدى هستند؟ زیرا قوانین آن هر تغییر جدیدى که بر اساس‏ رشد این زیربنا صورت گرفته باشد را غیرقانونى مى‌کند، سازمان قهرى دولت آن را سرکوب مى‌کند، مذهب آن را غیراخلاقى می­خواهند. در حقیقت خود ایجاد نهادهاى روبناى تولیدى نه فقط مناسبات تولیدى را محصور مى‌کند، بلکه تاثیر جدى بر رابطه اعضاى طبقه حاکمه با یک دیگر دارد. هر چه این نهادها پیشرفته می­شوند به همان اندازه منافع قشرى شان در مقابل هم قرار می­گیرد.

اما اگر به هر حال تاثیر روبنا بر زیربنا متقابل است و هر یک به علت دیگرى مقید و محدود می­شود، پس‏ چرا اصولا ما چنین تمایزى را بین آنها قائل هستیم. چرا همه اجزای مختلف یک پدیده را درنظر نمى‌گیریم که هر کدام به سهم خود در تکوین جامعه دخیل هستند؟

اول این را بگویم که مسئله بر سر این نیست که ما اساسا با دو نوع کاملا متفاوت نهاد یا روابط مواجه هستیم. نهادهایى که صرفا با اقتصاد سروکار دارند و نهادهایى که به مسئله حقوق، قانون، سیاست، ایدئولوژى و غیره مربوط می­شوند. مسئله بر سر وجود روابطى است که مستقیما به تولید مربوط هستند و شرایط عینى کار و استثمار انسان را تعیین مى‌کنند و روابطى که مستقیما به تولید مربوط نیستند. در عین حال نهادهاى وجود دارند که بر هر دو مربوط می­شوند. نهاد مالکیت یک مثال بود. یا موقوفات مساجد و امامزاده‌ها را در نظر بگیرید. قرار است آخوند و مسجد امر ایدئولوژیک طبقه حاکمه را پیش‏ ببرد. در عین حال آنجا که به اعتبار موقوفات خود آنها کارفرما می­شوند، به طور مستقیم  به امر تولید ربط پیدا مى‌کنند. نمونه آن در اروپا اراضى تحت کشت کلیسا بود که رئیس‏ کلیسا علاوه بر انجام فعالیت­هاى مذهبى یا روبنایى خودش‏، مسئولیت استخدام، سیر نگه داشتن، حفاظت و نگه دارى از توده دهقانانى را که در این راضى کار می­کردند هم به عهده داشت.

ولى بدون قائل شدن به چنین تفکیکى ما با چند اشکال اساسى در فهم و توضیح تاریخ بشرى مواجه مى‌شویم. اول این که، شکل موجود جامعه لایتناهى و لاتغییر به نظر مى‌رسد، زیرا روابط حقوقى، سیاسى و فلسفى از موقعیتى برخوردار می­شوند که دیگر به شرایط تاریخى خاصى محدود نیست.  دوم این که، عامل دینامیسم و تحرک جامعه دیگر باید به یک پدیده غیرمادى و مرموز نسبت داده شود. و بالاخره بدون چنین تفکیکى این طور به نظر مى‌رسد که شرایط موجود هر مقطع تاریخى جامعه بشرى، شرایطى بسیار خود ویژه هستند، قانونمندى حرکت آنها مختص‏ همان دوره‌اى است که در آن قرار دارند و بنابراین نمى‌توان آنها را با مقولات و مفاهیم دوره دیگرى درک کرد یا این که آنها را به چیزى که در دوره دیگرى وجود دارد نسبت داد.


براى مارکس‏ آن فاکتورى عامل تغییر در جامعه محسوب می­شود که از تمایل به تکامل فزاینده به اعتبار خود برخوردار است. فعالیت انسان در کار بر محیط خود براى تامین معاش‏اش‏ چنین فاکتورى است. کار گذشته وسایل لازم براى افزایش‏ بازدهى کار فعلى را مهیا مى‌سازد. چه به معناى وسایل مادى مانند ماشین آلات، ابزار، دسترسى به مواد خام و چه به صورت تجربه، دانش‏ و تکنیک. به هر اندازه که انسان­ها به اشکال جدید کار دست مى‌یابند، به همان اندازه آنها اشکال جدیدى براى تعریف روابط خود با یک دیگر به وجود مى‌آورند. وقتى که ماشین بافندگى جاى چرخ دستى نخ ریسى را مى‌گیرد، به همان سان امکان تجمع بافندگان در زیر یک سقف و در یک کارخانه ریسندگى فراهم می­شود. نه فقط رقابت قبلى بین بافندگان جاى خود را به تعاون‌شان در تولید جمعى می­دهد، بلکه رابطه جدیدى بین آنها و مالک ماشین بافندگى، بورژوا، به وجود مى‌آید.


۲- رابطه ایدئولوژى و روبنا چیست؟

براى مارکس‏ هیچ ایده‌اى نمی­تواند از شرایط اجتماعى که در آن مطرح شده‌است انتزاع شود. او مى‌گوید «اشکال معین آگاهى اجتماعى با ساختار اقتصادى که اساس‏ واقعى این آگاهى است هم خوانى دارد.» براى مارکس‏ ایده‌ها از مراوده انسان­ها با جهان و با یک دیگر ناشى می­شود.

"تولید ایده‌ها، باورها و آگاهى در وهله اول به طور مستقیم در فعالیت مادى و مراوده مادى انسان­ها، یعنى در زبان زندگى واقعى، تنیده شده است. باور داشتن، فکر کردن، مراوده مادى انسان­ها در این مرحله به صورت تراوش‏ مستقیم رفتار مادى آنها بروز مى‌کند. همین امر در مورد تولید ذهنى آنها صادق است آن طور که در زبان سیاست، حقوق، اخلاقیات، مذهب، متافیزیک و غیره بیان مى‌شود. انسان­ها تولید کننده باورها و ایده‌هاى خود هستند، یعنى بعنوان انسان­هاى فعال آن طور که تکامل نیروهاى مولده و اشکال مراوده مطابق با این نیروها آن هم در متنوع‌ترین اشکال‌اش‏، آنها را مشروط کرده است. آگاهى هیچ وقت نمى‌تواند چیزى بجز وجود آگاه باشد و وجود انسان روند واقعى زندگى اوست

تولید فردى نیست. اجتماعى است. نیاز به این زندگى اجتماعى و تولید مشترک عامل به وجود آمدن زبان است. زیرا زبان، آنجا که چیزى بیشتر از تولید اصوات براى جلب توجه و اعلام خطر است، در حقیقت بیان گویشى مقولات و مفاهیمى است که بدوا به اعتبار وجود روابط اجتماعى بین انسان­ها به  وجود آمده است.

مارکس‏ معتقد است که مراحل مختلفى در تکوین آگاهى وجود دارد. حیوانات از آگاهى برخوردار نیستند. در بهترین حالت آنها تاثیرات گذرایى از محیط زندگى‌شان می­گیرند. انسان­ها از این مرحله آگاهى فراتر می­روند به محض‏ آن که بین خود مراوده اجتماعى برقرار مى‌کنند یعنى بطور منظم با یک دیگر تماس‏ برقرار مى‌کنند و براى کنترل بر محیط‌شان دست به تلاش‏ مشترک مى‌زنند. بنابراین مارکس‏ مى‌گوید: تازه زمانى که انسان­ها به سطح «روابط تاریخى اولیه رسیده‌اند ما می­توانیم صحبت از وجود آگاهى در بین آنها بکنیم.» در پروسه فعالیت مشترک براى تامین معاش‏، انسان­ها ظرف مادى را به وجود مى‌آورند که این امکان را به دست می­دهد تا تجارب حسى گذراى‌شان را به مقولات دائمى تبدیل کنند: «از همان آغاز «روح» دچار این نفرین است که به ماده «آلوده باشد» که حضور خود را در شکل لایه‌اى تحریک شده هوا، صدا و خلاصه زبان نشان می­دهد. زبان به قدمت آگاهى است، زبان آگاهى عملى است که براى دیگر انسان­ها وجود دارد، و به همین علت براى من هم واقعا بعنوان فرد وجود دارد، زبان مانند آگاهى فقط در اثر نیاز، ضرورت داشتن مراوده با دیگران پدید مى‌آید

بنابراین دانش‏ یک محصول اجتماعى است و تنها در اثر نیاز به داشتن ارتباط، که خود محصول نیاز به تداوم تولید اجتماعى است، پدید مى‌آید. به این اعتبار آگاهى بیان ذهنى روابط موجود عینى شده‌ است. از این رو روشن است که ذهن براى مارکس‏ بر اساس‏ ماده تکوین مى‌یابد. ذهن براى فعالیت خود باید نیازهاى بدن انسان را ارضاء کند. و از این رو در شکل آگاهى خود به روابط واقعى بین انسان­ها نیاز دارد. محتواى ذهن انسان نیز به مراوده مادى فرد با جهان و انسان­هاى دیگر بستگى دارد. با این حساب امیدوارم روشن باشد چرا براى مارکس‏ تفکر تا آنجا واقعى است که کاربست عملى داشته باشد، یعنى جهان بیرون را تغییر دهد. درست است که یک جهان مادى در خارج از ما وجود دارد. اما انسان­ها تنها در اثر فعالیت خود می­تواند با این واقعیت در تماس‏ باشند و آگاهى خود را به آن مرتبط سازنند. بنابراین به قول مارکس‏ «این مسئله که آیا حقیقت عینى را می­توان به تفکر انسان مربوط کرد، نه یک سئوال تئوریک، بلکه امرى مربوط به عمل است. ...مجادله بر سر واقعى یا غیرواقعى بودن تفکر که در انتزاع از فعالیت صورت می­گیرد یک مجادله تماما اسکولاستیک است

ماتریالیسم تاریخى مارکس‏ به این معنا نیست که اراده، آگاهى و عزم انسان در تاریخ نقشى ایفاء نمى‌کند. براى مارکس‏ فعالیت انسان به طور مداوم جهانى را که انسان در آن وجود دارد تغییر می­دهد. براى مارکس‏ آگاهى انسان نتیجه واقعیت عملى‌ است که  خود او آن را شکل داده است. واقعیت براى انسان به این معنا نیست که انسان در طبیعت مادى وجود دارد، بلکه به این معناست که انسان در طبیعت مادى وجود دارد که خود خالق آن است.

همین طور که در فصل قبل توضیح دادیم، مارکس‏ در مقابل دوگانگى عینیت و ذهنیت جهان فلسفى دوره خود یک مقوله به همان اندازه پایه‌اى و تجریدى وارد می­کند. مارکس‏ جامعه و تفکر انسانى را در حلقه پراتیک تحول بخش‏ به هم پیوند مى‌زند. تکامل جامعه جدا از عنصر ذهنى (فعاله) این تکامل انسان قابل تبیین نیست، هم چنان که این عمل، جدا از متن اجتماعى خود نمى‌تواند تعریف و تبیین شود. بنابراین براى مارکس‏ تاریخ بشر چیزى نیست، مگر تاریخ فعالیت انسان، فعالیتى که بدون آگاهى و دخالت آگاهى انسان در شکل دادن به آن غیرقابل تصور است. این با درک جبرگرایانه کائوتسکى کاملا متفاوت است در عین حال آگاهى انسان، یعنى آگاهى که بطور واقعى بتواند جهان مادى را تغییر دهد تنها آن آگاهى است که به مرواده مادى واقعى انسان، و به شرایط مادى تولید این مراوده متکى است. از این رو ماتریالیسم تاریخى مارکس‏ با اراده ‌گرایى متفاوت است. مارکس‏ می­گوید: «انسان­ها تنها مسائلى را می­توانند حل کنند که فى‌الحال امکان حل آن مسائل را در دست دارند.» مثلا در مورد انقلاب کمونیستى می­گوید: «و اگر عناصر مادى یک انقلاب کامل وجود نداشته باشد، به عبارت دیگر یعنى اگر از یک سو نیروهاى مولده موجود (کافى نباشند) و از سوى دیگر تشکل یک توده انقلابى که نه فقط علیه وجوه معینى از «تولید زندگى» بلکه علیه «تمام فعالیتى» که این تولید بر آن متکى است طغیان نکرده باشد، در آن صورت تا آنجا که به تکامل عملى (جامعه) برمی­گردد کاملا نامربوط است که آیا ایده انقلاب تاکنون صدها بار ابراز شده یا نه، همان طور که تاریخ کمونیسم این را ثابت مى‌کند.» به یک معنای محدود، می­توان نظریه تاریخى مارکس‏ را با توضیحات کسى قیاس‏ کرد که به ما درباره نحوه بازى فوتبال و چگونگى بردن آن توضیح می­دهد. ما بعد از توضیحات چنین شخصى می­دانیم که فوتبال را در یک زمین معین که حدود و تقسیمات آن معین شده بازى مى‌کنند، تعداد بازى‌کنندگان مجاز را هم می­دانیم، قواعد و زمان بازى را هم می­دانیم. ما با دانستن این نکات می­توانیم خود را براى بازى آماده کنیم. ولى معلوم نیست که حتى بتوانیم بازى را شروع کنیم. اگر تعداد بازى کننده کم باشد و یا اگر بازى کننده مناسب نداشته باشیم، اساسا بازى سر نمى‌دهد. در عین حال حتى در صورت شرکت در بازى صرف دانستن قواعد بازى موفقیت ما را تضمیین نمى‌کند. قدرت و مهارت بازى کنندگان و آرایش‏ و همکارى آنها شرط پیروزى است. تئورى تاریخ مارکس‏ هم در اساس‏ نحوه تکامل جامعه بشرى را روشن مى‌کند، نیروى محرکه آن را مشخص‏ مى‌کند و به تفاسیر اختیارى درباره تکوین تاریخ بشرى پایان می­دهد. اما نتیجه مسابقه در آن زمین بازى که تئورى تاریخ مارکس‏ ترسیم مى‌کند از قبل روشن نیست، بلکه به قدرت تشکل و مهارت طبقات درگیر بستگى دارد. همان اندازه که یک کاپیتان خوب یک شرط مهم موفقیت در مسابقه فوتبال است، به همان ترتیب نیز وجود رهبران با درایت و احزاب و جریانات متشکل طبقات یک شرط پیروزى آنها در مبارزه طبقاتى است. بنابر این در نظریه تاریخى مارکس‏، بیشترین امکان و فرجه براى نقش‏ فرد و مبارزه سیاسى و خلاق انسان­ها وجود دارد.

 

 

 

3- ایدئولوژى و مبارزه طبقات

اما آگاهى غیر بلافصل انسان، یعنى آگاهى که به طور مستقیم از فعالیت فردى انسان ناشى نمی­شود، در خلاء پدید نمى‌آید. وقتى انسان­ها در یک فعالیت عملى درگیر هستند، از یک آگاهى مستقیم و فورى از اقدامات خود برخوردارند. همه شمایى که اینجا نشسته‌اید می­دانید که قرار است صحبت‌هایى را بشنوید و در مقابل نکاتى را هم در این جلسه مطرح کنید. اما این که برگزارى این جلسه به چه امرى فراى این چند ساعتى که در آن حضور دارید به شما یا هر کس‏ دیگر می­تواند خدمت کند، آن را از خود صرف شرکت در این جلسه نمی­توانید به دست آورید. براى فهم آن آدم باید در ذهن خود پروسه‌هاى عینى متفاوتى را به طور ذهنى به یک دیگر مربوط کند. آگاهى عمومى انسان در حقیقت همین است. این آگاهى را نمی­توان به واقعیت عینى فورا تنزل داد، چون در آن نوعى تعمیم وجود دارد که فراى واقعیت عینى معینى قرار می­گیرد هر چند در عین حال آن را هم نمى­توان از این واقعیت عینى مجزا کرد. در حقیقت در یک سطح کلى براى مارکس‏ چگونگى پیدایش‏ همین آگاهى عمومى است که به آگاهى کاذب و ایدئولوژى منجر می­شود.

انقلاب ایران را در نظر بگیرید: کسانى که در صف تظاهرات قرار داشتند و به آنها تیراندازى می­شد، می­دانستند که براى حفظ جان خودشان یا باید جواب گلوله را بدهند یا باید خود را از تیررس‏ گلوله خارج کنند. این آگاهى بلافصل شرکت کنندگان در تظاهرات بود. ولى حکمت این تظاهرات و اهداف غائى آن چه می­توانست باشد، از صرف شرکت در این تظاهرات ناشى نمی­شد. یا وقتى که نیروهاى عراق در واپسین روزهاى پس‏ از جنگ خلیج به شمال عراق لشکرکشى کردند، مردم می­دانستند براى نجات خود یا باید مناطق را ترک کنند و یا باید در مقابل رژیم عراق بیایستند و بجنگند. این که شرکت در قشون نظامى نیروهاى ناسیونالیست کرد می­توانست اقدامى براى جلوگیرى از پیشروى نظامى ارتش‏ عراق باشد یک آگاهى بلافصل هر کسى بود که در این جنگ در صف نیروهاى ناسیونالیست قرار داشت. اما این که چه اهدافى دیگرى با شرکت در این قشون براى ناسیونالیسم کرد به دست مى‌آمد به هیچ وجه از صرف شرکت در عملیات جنگى قابل استنتاج نبود.

نکته اینجاست که هیچ تضمینى براى درستى یا واقعى بودن این آگاهى عمومى وجود ندارد. آیا شما با شرکت در جنگ از منافع بورژوازى خودى دفاع مى‌کنید یا بشریت را از قید سلطه بربریت نجات مى‌دهید. صحت و سقم این ادعا نه یک واقعیت عینى موجود، بلکه یک استنباط ذهنى از واقعییات عینى دیگرى است که فى‌الحال وجود دارند. اما حتى مارکس‏ تاکید مى‌کند که آگاهى کاذب، ایدئولوژى، از فعالیت واقعى ناشى می­شود. به عبارت دیگر به زعم مارکس‏، ایدئولوژى نه بیان وارونه واقعیت عینى، بلکه بیان واقعیت عینى است که فى‌الحال بطور وارونه در جهان مادى وجود دارد. این نکته مهمى است.

بعنوان مثال، قانون در جامعه بورژوازى چیزى نیست مگر مشروعیت حقوقى اقدامات و اعمالى که بسته به توازن قواى واقعى طبقات در هر لحظه وجود دارد. به این معنا، قانون عرصه‌اى مستقل از مبارزه طبقاتى نیست، بلکه صرفا تجلى این مبارزه در عرصه حقوق است. مثلا اگر در کشورى چون سوئد، سرمایه‌داران هنوز نمى‌توانند به راحتى کارگر را از شغل خود برکنار کنند، این نه از استقلال عمل قوه قضاییه و نه از منصف بودن قوه مقننه‌اى که قانون مربوط به امنیت شغلى را تصویب کرده است، ناشى می­شود. این قدرت کارگران سوئد است که باعث تصویب قانون امنیت شغلى شده و اکنون از تعدى سرمایه‌داران سوئدى به این حقوق جلوگیرى مى‌کند. الان سرمایه‌دارى سوئد می­خواهد این قانون را ملغى یا در آن تغییر جدى بدهد. ولى شکل بروز این مسئله خود را نه در یک تقابل کاملا آشکار و مستقیم طبقات، یعنى آن چه فى‌الحال و به طور واقعى در جریان است، بلکه به صورت وارونه یعنى دعواهاى حقوقى و پارلمانى براى حفظ یا تغییر این قانون نشان می­دهد. مثال دیگر بزنیم. هم اکنون تعداد زیادى بیکار وجود دارد. ولى بیکارى آنها نه به صورت ناتوانى نظام سرمایه‌دارى در تامین شغل کافى، بلکه به صورت ناتوان بودن آنها در جذب شدن در بازار کار خود را نشان می­دهد. همین طور اجبار کارگر به فروش‏ نیروى کارش‏ بعنوان تنها نحوه کسب معاش‏، به صورت آزادى او براى فروش‏ نیروى کارش‏ جلوه می­کند. و غیره و غیره.

از این نمونه‌ها حتما می­شود باز هم زد. منظور من این بود که این آگاهى کاذب نسبت به آن چه واقعى و در عین حال وارونه است از تقسیم کار موجود در جامعه بورژوازى و از وجود مستقل نهادهاى مختلف روبناى سیاسى و فرهنگى این نظام ناشى مى‌شود. ایدئولوژى بورژوازى چیزى نیست مگر پذیرش‏ همین واقعیت وارونه، جهانشمول کردن آن، و به این اعتبار مشروعیت دادن و ابدى کردن این واقعیت وارونه. از این رو مارکس‏ در انتقاد به فویرباخ می­گوید: «زندگى اجتماعى اساسا عملى است. همه اوهامى که تئورى را به رازپندارى مى‌کشانند، راه حل منطقى خود را در پراتیک انسان و در درک این پراتیک مى‌یابند.» به عبارت دیگر همان طور هم که در جلسه قبل توضیح دادم، مسئله نه بر سر منطقى جلوه دادن آن چه واقعى است، بلکه بر سر تغییر عملى آنچه است که به طور واقعى غیرمنطقى است. یا به قول مارکس‏ مسئله نه بر سر تفسیر، بلکه بر سر تغییر جهان مادى است.

 

در یک جامعه طبقاتى، کلیت جامعه دائما بعلت تقابل دائمى نیروهاى مولده و روابط موجود تولیدى زیر ضرب قرار دارد. این تقابل بیان خود را در مبارزه طبقات اجتماعى نشان می­دهد. هر طبقه منافع عملى متفاوتى دارد، بخشى می­خواهد روابط تولیدى موجود را حفظ کنند حال آن که برخى می­خواهند آن را واژگون سازنند تا امکان بسط روابط تولیدى جدید فراهم آید. نتیجه چنین تقابلى این می­شود که بخش‏هاى مختلف جامعه تجارب متفاوتى از آن چه واقعیت جامعه است به دست مى‌دهند. هر کدام سعى مى‌کند نگرش‏ عمومى خود از جامعه را تعمیم دهد به نحوى که این نگرش‏ در مقایسه با نگرش‏­هاى دیگر جامعه متمایز باشد. بنابراین بر خلاف آن چه فلاسفه آمپریست می­گویند، پروسه ثبت وقایع از تفسیر آنها جدا نیست. تفسیر با ثبت مى‌آید. آن چه براى بخشى از جامعه خوب و با ارزش‏ است براى بخش‏ دیگرى بد و بى‌ارزش‏ جلوه مى‌کند. آن چه براى بخشى حیاتى است، چون عامل مهمى براى حفظ موقعیت موجود تلقى مى‌شود، براى بخش‏ دیگرى قید و بندى است بر سر خلاص‏ شدن از موقعیت موجود. بنابراین مقولات و مفاهیمى که ظاهرا قبلا بدون مجادله پذیرفته می­شدند این بار با تناقض‏ لاینحل مواجه می­شوند. این تقابل اساس‏ وجود مبارزه طبقاتى بعنوان موتور محرکه تاریج جوامع طبقاتى بشر است. رشد نیروهاى مولده شرایط تحول جامعه به جلو را فراهم مى‌کند. اما این که جامعه واقعا به جلو مى‌رود، بسته به این دارد که تا چه اندازه طبقات گذشته که مدافع مناسبات تولیدى کهن هستند می­توانند عروج طبقات جدید که خواهان جایگزینى این مناسبات با مناسبات جدید هستند، را سد و سرکوب کنند. نتیجه این جدال از قبل روشن نیست. به همان اندازه که یک موفقیت ایدئولوژیک میتواند عاملى بر سر رشد بیشتر نیروهاى مولده شود، حفظ مبانى ایدئولوژیک گذشته امکان بالقوه رشد این نیروها را مسدود خواهد کرد.

بعنوان نمونه به تضاد بین روبناى ایدئولوژیک جامعه و رشد نیروهاى مولده در اروپاى غربى قرن پانزده و شانزده میلادى مى‌توان اشاره کرد. بیان این تضاد خود را در جنگ­هاى مذهبى پروتستانیسم در مقابل قدرت قاهره کلیساى کاتولیک نشان داد. ولى فقط آنجا که این جنبش‏ جدید توانست به طور واقعى قدرت کلیساى کاتولیک را محدود کند، زمینه براى رشد سریع بورژوازى فراهم شد. به طور مشخص‏ پیروزى کالوینیسم در هلند و جدا شدن کلیساى انگلیس‏ از واتیکان امکان رشد سریع بورژوازى در این دو کشور را فراهم کرد. در آلمان و سایر مناطق ژرمن شکست لوتریسم زمینه را براى اعاده و تحکیم شرایط گذشته، و یا استحاله ایده‌هاى جدید در نهادهاى گذشته ممکن کرد. بنابراین حتى آنجا که زمینه مادى تحول در جامعه وجود داشته است، پیروزى اشکال جدید تولید بر اشکال گذشته نه یک امر از پیش‏ داده شده و قطعى، بلکه امرى کاملا مربوط به مبارزه طبقات بوده است.

بنابراین نه فقط حذف شیوه‌هاى گذشته تولید، بلکه حتى عقب گرد از شیوه‌هاى جدیدتر به اشکال قدیمى نیز ممکن است. کافى است به وجود شهرهاى مرده اى که در وسط جنگل‌ در آمریکاى لاتین، در آسیاى جنوب شرقى و یا در آفریقاى مرکزى وجود دارد نگاه کنیم. بازمانده این شهرها نشان می­دهد که زمانى در آنها تمدن عصر برنز وجود داشته و بعدا به دلایلى همان مناطق به دوره عصر حجر بازگشته‌اند. همین طور در جنگل‌هاى آموزون قبایل شکارچى وجود دارند که در بین آنها نشانه‌هایى از وجود تمدن کشاورزى قبلى وجود دارد. مارکس‏ در مانیفست مى‌گوید:«خلاصه ستم گر و ستم کش‏ با یک دیگر در تضاد دائمى بوده و به مبارزه‌اى بلاانقطاع‌، گاه نهان و گاه آشکار، مبارزه‌اى که هر بار یا به تحول انقلابى سازمان سراسر جامعه و یا به فناى مشترک طبقات متخاصم ختم می­گر‌دید، دست زده‌اند

در حقیقت مبارزه براى مشروعیت دادن به سازمان اجتماعى موجود براى طبقات اجتماعى حاکم حائز اهمیت جدى است. از همان اولین مراحلى که به لطف رشد نیروهاى مولده، آن اندازه مازاد محصول در جامعه بدوى تولید شد که امکان فراغت بخشى از طبقه حاکمه از فعالیت عملى براى نظارت بر تولید را فراهم ‌ساخت، در خود طبقه حاکم یک تقسیم کار بین بخش‏ عملى و بخش‏ ایدئولوژیک آن به وجود آمد. از اولین جادوگران و روحانیون گرفته تا فلاسفه عصر کهن و بعد سازمان پیچیده سلسله مذهبى قرون وسطى، تا حقوق دانان، وکلاء، نویسندگان، سیاستمداران حرفه‌اى، روزنامه‌ نگاران،  آکادمیسین‌هاى بورژوا و نهاد دولت بورژوازى، همه و همه روبناى ایدئولوژیک لازم براى حفظ و تداوم سلطه طبقات حاکم و نگرش‏ آنها از جامعه بوده و هستند. البته ایدئولوگ‌هاى طبقات حاکمه بنا به خصلت کار خود نمى‌توانند واقعیت متناقض‏ جامعه طبقاتى را نادیده بگیرند. حتى کم استعدادترین روحانیون طبقه بورژوا بدوا باید واقعیت بد این جهان مادى براى اکثریت شهروندان را برسمیت بشناسند تا زندگى بعد از مرگ را بعنوان مدینه فاضله به آنها وعده بدهند. حتى در فیلم‌هاى بى ‌ارزش‏ پلیسى، فیلم ساز بدوا مجبور است جامعه پر از دزد و موادمخدر فروش‏ و جانى را نشان دهد تا پلیس‏ قهرمان خوب داستان را رو کند. ایدئولوگ بورژوا، طبق تعریف مجبور به دیدن تناقضات و واقعییات خشن جامعه سرمایه­دارى است هر چند وظیفه او توجیه و مشروع جلوه دادن وضع موجود باشد. بنابراین جاى تعجب ندارد که بخشا ایدئولوگ‌هاى بورژوا کار خود را بیش‏ از حد جدى بگیرند، در دیدن تناقضات جامعه بورژوازى، خود وضع موجود را بعنوان بانى این تناقضات مورد انتقاد قرار بدهند یا در حالت ملایم تر برسمیت شناختن این تناقضات و تلاش‏ براى رفع آنها را عامل نجات کل نظام بورژوازى معرفى کنند. از این رو در تاریخ بین این دو بخش‏ بورژوازى، ایدئولوگ‌ها و عملى کارهاى آن می­تواند تقابل و تناقض‏ جدى به وجود بیاید.

مسئله ایدئولوژى براى کارگران هم معنى دارد. آنها خود بخش‏ مهمى از جامعه سرمایه‌دارى هستند که طبقه بورژوا سعى مى‌کند بینش‏ و نگرش‏ خود از جامعه را به آنها بقبولاند. همه دستگاه ایدئولوژیک بورژوازى براى این است که این بخش‏ مهم جامعه را به صدها روش‏ مختلف مقید و محصور نگه دارد. بنابراین وقتى کارگران سعى مى‌کنند در مقابل نظم موجود قرار بگیرند، آنها به طور اجتناب ناپذیرى از مقولات و چهارچوب‌هاى ایدئولوژیکى استفاده مى‌کنند که از قبل موجود است. وقتى در نیمه اول قرن نوزده‌هم، جنبش‏ عظیم چارتیست‌ها در جنبش‏ کارگرى انگلستان پا گرفت، این جنبش‏ منشور خود را بر اساس‏ دمکراسى طلبى و قانونیت بورژوازى تدوین کرد. به تدریج بخش‏ رادیکال سوسیالیستى و ضدقانونى آن صف خود را متمایز کرد. به همان سان وقتى کارگران در ایران در انقلاب ۱۳۵۷ شرکت کردند، آنها در وهله اول به ناسیونالیسم و مذهب بعنوان ابزار فى‌الحال موجود و مشروع اجتماعى دست انداختند. در این شک نیست که پوسته قالب‌هاى گذشته براى تبیین منافع و خواست­هاى کارگرى تنگ است و باید شکسته شود. اما اینها همه به این بستگى دارد که تا چه اندازه یک قالب جدید، آن هم در مقیاس‏ اجتماعى در مقابل آنها قرار می­گیرد. به قول گرامشى وحدت تئورى و عمل نه یک واقعیت مکانیکى، بلکه محصول یک پروسه تاریخى‌اى شدن است. فراموش‏ نکنیم که حتى مارکسیسم هم خود بعنوان یک تئورى شسته رفته و تمام و کمال ظاهر نشد. تولد مارکسیسم محصول تقطیر تجارب عملى جنبش‏ کارگرى نیمه اول قرن نوزدهم توسط مارکس‏ و انگلس‏ بود و تا آنجا توسط کارگران پذیرفته شده و می­شود که به طور واقعى ارتباط اصول آن با تجربه واقعى آنها روشن شده باشد. بنابراین تئورى صرفا تجربه مستقیم کارگران را منعکس‏ نمى‌کند، بلکه عناصرى از این تجربه را بعنوان بخشى از یک آگاهى عمومى نسبت به نظام سرمایه‌دارى تعمیم می­دهد. از همین رو هر تئورى لزوما تئورى مناسب براى کارگران نیست. از پرودونیسم گرفته تا بلانکیسم تا لاسالیسم و نارودنیسم و غیره همه نمونه‌هایى از تلاش­هاى ناموفق براى تعمیم تجارب عملى کارگران نسبت به وضعیت موجود بودند.

وقتى لنین در نوشته «چه باید کرد؟» خود صحبت از این مى‌کند که آگاهى سیاسى از بیرون به طبقه کارگر برده مى‌شود، می­توان انتقاداتى را به آن داشت. اگر منظور این باشد که کارگران اساسا هیچ نقشى در تثبیت جهان بینى انقلابى سوسیالیستى ندارند، این اشتباه است. اگر منظور این باشد که تجربه عملى کارگران چشم کارگران را به ایده‌هاى سوسیالیستى باز نکرده است، این هم باز اشتباه است. اما اگر منظور این باشد که ایده هاى سوسیالیستى تنها در صورتى کل طبقه را در برمی­گیرند که بدوا بخش‏ معینى از آن، خود را در یک تشکل سوسیالیستى سازمان داده باشد، امرى که محصول یک پروسه عملى مبارزه سیاسى و ایدئولوژیک است، در آن صورت این تعبیر کاملا درست است.

تقابل بین نیروهاى مولده و مناسبات تولیدى تقابلى است که ابراز خود را در تقابل باورها، تلاش­ها و مبارزات طبقات اجتماعى، و در جامعه سرمایه‌دارى در تقابل کارگر و بورژوا، نشان می­دهد. وجود این تقابل صرفا امکان تحول نظام موجود و نه قطعیت حل این تقابل به نفع طبقه استثمار شده را نشان می­دهد. طولانى شدن این تقابل می­تواند، آن طور که مارکس‏ در «مانیفست کمونیست» در مورد جوامع کهن مى‌گوید به تلاشى همه طبقات متخاصم تبدیل شود. این که آیا این تناقض‏ می­تواند به نفع کارگران حل شود نه یک امر ذهنى، بلکه امرى مربوط به پراتیک اجتماعى انسان­ها در پایان قرن بیستم است. و البته اگر مارکس‏ را باز یادآور شویم که گفته هر مبارزه طبقاتى مبارزه سیاسى است، پیروزى کارگران در این مبارزه سیاسى اساسا به توازن قواى متشکل سیاسى کمونیسم یعنى آن چه مارکس‏ از آن «تشکل یک توده انقلابى که نه فقط علیه وجوه معینى از «تولید زندگى»، بلکه علیه «تمام فعالیتى» که این تولید بر آن متکى است طغیان کرده باشد»، بستگى دارد. در غیر این صورت، به قول مارکس‏ «تا آنجا که به تکامل عملى (جامعه) برمی­گردد کاملا نامربوط است که آیا ایده انقلاب کمونیستى تاکنون صدها بار ابراز شده یا نه، همان طور که تاریخ کمونیسم این را ثابت مى‌کند


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد